سه‌شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۴


روزنـــــامه خاطــــرات زنـــدان 
از 22 مهرماه تا اول بهمن 1388



بیست و دوم مهرِ 88 – بند شماره چهار
اینجا بند چهار است. اتاق ندارم و در کریدور می­خوابم. بار دوّم است که به این بند تبعید شده ام. چون قرص و شربت سرماخوردگی خورده بودم، صبح دیر از خواب بیدار شدم.
 ساعت 8 صبح به همسرم زنگ زدم و گفتم به تو مطلبی می­گویم، بشرط این که نگران نشوی:
 موقع خواب بخاطر عرض کم کریدور پاهای ما به هم می خورد. تا صبح، به وسیله ی کسانی که تردد می کنند، پاهایمان لگد می­شود. تازه صبح که می شود، وقتی فلاسک های آب جوش را از آشپزخانه به اتاق می­برند، از سوراخ بعضی هایش، آب جوش روی پای زندانیانِ در حال خواب می ریزد. فریاد فحش و ناسزا به صاحب فلاسک و مسئولین زندان و سران مملکت بلند می شود!
 لباسهایم را یک ماه بود که نشسته بودم. امروز هوا گرم بود و شستم.
 به همسرم گفتم: این زندان قرون وسطایی است و دولت قرون وسطایی، زندان قرون وسطایی دارد. اکثراً حبس ابد و بعضی ها هم دو تا پنج سال حبس دارند. انواع جرائم سرقت، تجاوز به عنف و قاچاق مواد از آنها سر زده است.
برایش توضیح دادم که بند 4 از سه طبقه تشکیل شده:  طبقه ی سوّم آن تمیز و مخصوص مجرمین مالی­ است.
 طبقه ی میانی وضعیتی متوسط از نظر بهداشت دارد. مثلاً افراد زمانی که وارد کریدور می­شوند باید کفشهایشان را دربیاورند.
 اما طبقۀ اوّل وحشتناک است. زندانیان داخل کریدور به هم می لولند. نظمی وجود ندارد و در هر ساعتی برخی نشسته و بعضی خوابیده اند. همه با کفش رفت و آمد می کنند و رعایت بهداشت را نمی کنند.
و نیز گفتم: برای مرخصی هفته ی آینده اقدام خواهم کرد. بگذار با آن هم - مثل انتقال به یک بند بهتر - مخالفت کنند . صبحانه یک تکه پنیر - حداکثر 15 گرم - خوردیم. ناهار یک کاسه رشته پلو و شام یک کاسه آش با یک تکه نان!
 مولوی پهلوان شعرهای بسیار خوبی برایم خواند که قرار شد آنها را برایم بنویسد. من هم برایش شعر خواندم. با مولوی حسن بحث­های زیادی دربارۀ اشتراکات دین اسلام و دموکراسی کردیم.
دموکراسی خواهان را حجّت و دعوی یکیست
خیـــــــــمه های ما جــــــدا دلها یکیــــــــــست


اول آذر ماه - وداع
چهل و هشت ساعت بیشتر در بند 4 نبودم که مرا به بند 1/6 برگرداندند.
 امروز روز بدی بود. رئیس بند - که تاکنون او را ندیده بودم - مرا به دفترش خواند. ضمن معرفیِ خود، به من ابلاغ کرد که بنا به تصمیم آقای رئیسیان، مدیر داخلی زندان، هر هفته فقط یک نوبت می توانم تلفن بزنم. این تماس هم باید اوّل وقت باشد.در جواب گفتم یک مرتبه هم تماس نگیرم مهم نیست. بعداً به زندانیان هم بندم گفتم، کاش به او گفته بودم اگر به پاهایم زنجیر و به دستهایم دستبند ببندید، در سوئیت­ یک نفره بیندازید و هیچ گونه ملاقاتی، چه کابینی و چه حضوری و چه تلفنی، نداشته باشم باز هم مهم نیست.

 یک حکومت چقدر باید سست و لرزان باشد که از تلفن یک معلم بازنشسته بترسد. تمام حکومتهائی که مشروعیت شان را از دست داده و تنها متکی به نیروهای نظامی و امنیتی و قضائی باشند، زمان سقوطشان فرا رسیده است.
هنوز ساعتی نگذشته بود که به آقای افتخار برزگریان، همخرج و همرزمم، اطلاع دادند که به بند 5 سالن 104 منتقل شده است. فوراً کیفم را خالی کردم. کلیه ی وسایلی که لازم داشت را داخلش گذاشته، سفارش های لازم را کرده و آماده ی عزیمتش کردم. تا دم در هم بدرقه اش کردم. اگر ممنوع التفن می شدم این قدر برایم سخت نمی بود!
بعد ازظهر فرصتی چند دقیقه ای برای تماس تلفنی با همسرم داشتم. او را در جریان گذاشتم که چه فشارهایی بر من وارد می­کنند. همسرم عقیده داشت فشارها بخاطر آن است که 16 آذر، روز دانشجو، در پیش است.
همسرم برای تکمیل پرونده ی مرخصی به دادگاه انقلاب رفته است. برای این پرونده فتوکپی از حکم بدوی و تجدید نظرلازم است. حاضر نمی شوند که نسخه ای در اختیار بگذارند. می­گویند اگر حکم دادگاه را بگیرید، آن را به در و دیوار می­زنید و به همه نشان می دهید! منظورشان آن است که موضوع را به رسانه های بین المللی و اینترنت می کشانید!
 آگاه شدم که 42 روز بازداشت در نیروی انتظامی (از 25/3/88 تا 6/5/88) به پرونده ی روزهای محکومیتم اضافه شده. با احتساب این روزها استحقاق قانونی برای دریافت مرخصی دارم. اما گفته اند پیش از شانزده آذر با آن موافقت نخواهند کرد.
برای چندمین بار به همسرم گفتم، اگر در زندان بدنم کرم بزند یا بمیرم آرزوی یک آخ بر دلشان خواهم گذاشت.
 از او خواستم تا این پیام را به همکاران برساند. مقاومت پیرمرد معلّم عاقبت خوشی برای حاکمیّت ندارد!!

دوم آذر ماه - تنهایی
صبحِ امروز زندانیان آفریقایی مرا نصیحت می کردند که جلوی زندانی­ها حرف نزنم. بین آنها برخی جاسوسی می­کنند. بعضی از زندانی­های عادی ازبرقراری رابطه با من هراسیده اند. می ترسند که مبادا تبعید شوند.
اوّلین روزی بود که دیگر نتوانستم با خانواده تماس بگیرم. جای خالی افتخار برزگریان احساس می­شد.
نه فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد
 غم دل نگفته بهتر همه کس جگر ندارد

سوم آذر ماه – ماندلا
این روزها بیشتر با 9 خارجی - که اکثراً آفریقایی هستند - انگلیسی صحبت می­کنم. آن چه که نمی­توان به فارسی گفت را به انگلیسی می گویم. هم دلم خالی می شود، هم خطر جاسوسی ندارد، هم زبانم بهتر خواهد شد.
این خارجی­ها شدیداً احترام من را دارند. مرا ماندلا صدا می­زنند. زندان بودن من برای آفریقایی­ها خاطره ی ماندلا را زنده می­کند.
به وکیل بند (آقای طباطبائی) هشدار دادم که همیشه نمی­توانم در برابر ممنوع التلفن شدن ساکت باشم. اگر ادامه یابد پیامم را به همه جا خواهم رساند. ایشان هم قول داد که با رئیس زندان در میان بگذارد.
اندر این ره می­تراش و می خراش
تا دم آخــــر دمی فــارغ مبـــــــاش (مولانا)




چهارم آذر –  اصول دین چند تاست؟

امروز وکیل بند مرا خواست. یکی از آفریقایی ها همان موقع  گفت: شروع شد!
به تجربه فهمیده بودند که مرا همیشه برای ایجاد مشکلی، تبعیدی، محدودیتی فرا می خوانند.
 امّا این بار این طور نبود. مرا نزد مسئول فرهنگی آقای موسوی بردند. اگر زندانی بخواهد به مرخصی برود سرو کارش به مسئول فرهنگی می افتد. اوهم پرسش هایی می پرسد که مذهبی است و اگر به آنها درست پاسخ دهی روزهای بیشتری به مرخصی خواهی رفت.
-           اصول دین چند تا هست؟
-          نتوانستم هر پنج تا را نام ببرم.
-          فروع دین چند تا هست؟
-           باز هم نتوانستم کامل جواب بدهم.
 وکیل بند به یاری ام آمد و گواهی داد که: " ایشان نماز می خوانند".
وکیل بند خودش زندانی و جرمش قتل است.
مسئول فرهنگی می خواست بداند آیا در نماز جماعت شرکت می کنم؟
 وکیل بند باز هم از من دفاع کرد: " نماز جماعت در بند ما اجرا نمی شود".
 ظاهراً مسئول فرهنگی در گزارشش همه گزینه هایم را مثبت زد.
 امروز هم نتوانستم با خانواده ام تماس تلفنی بگیرم. وضع تماس تلفنی بد است. آفریقایی ها هم خیلی معترض هستند که چراتنها ماهی یک نوبت اجازه ی تماس دارند؟
شب با ناراحتی و غم خوابیدم.
از خواب گران، خواب گران، خواب گران خیز!
 از خـــــــــــواب گــــــــــــــــران خیـــــــــــــز!

پنجم آذر ماه – بایکوت

با آمدن من به بند چهار، تلفن همه ی زندانیان کنترل می­شود. مبادا به شماره ای زنگ بزنند که من به آنها داده باشم.
 به وسیله ی یک زندانی که به بند 4 منتقل می شد، مقداری قند، کارت تلفن و چیزهای دیگر را برای مولوی ... فرستادم. ظاهراً رئیس بند به آن زندانی گفته است که نباید برایم چیزی را جا به جا کند. به ویژه تذکر داده که مبادا برایش تلفن بزنی!
 نه تنها تلفن همه ی زندانیان را کنترل می کنند بلکه زمان آن هم بسیار کم شده است. یکی از زندانی ها به من گفت که قبلاً 25 دقیقه فرصت مکالمه داشتم. اکنون گفته اند بیش ازده دقیقه زمان نداری. آن هم چون جزء نیروهای خدمات هستم وگرنه بقیه تنها 6 دقیقه فرصت دارند.
همان زندانی برایم نقل کرد که هنگام مکالمه با مادرم رأس هشت دقیقه، اخطارِ قطع دادند.
به مادرم گفتم: وقت تلفنم رو به پایان است.
مادرم تعجب کرد و پرسید: چی شده قبلاً که خیلی وقت داشتی؟!
گفتم: پیرمردی به بند آمده که سیاسی است و به او اجازه ی نمی دهند تلفن بزند. زمان ما را هم کم کرده اند.
 مادرم گفت: کاری بکنید که او را از آنجا بیرون کنند!!
صحبت مادرش همه ی ما را به خنده واداشت.
آن زندانی می خواست از او راضی باشم –  بخاطر این حرفها که پشت سرم زده است.
هرکه او بیدارتر پـــر دردتر
 هرکه او آگاه تر رخ زردتر (مولانا)

ششم و هفتم آذر ماه – موجوداتی از کره ای دیگر!

روز جمعه و شنبه  به مناسبت عید قربان تعطیل بود.
 کمی ورزش کردم. طبق معمول مسائل کشور و جهان را در ذهنم تجزیه و تحلیل کردم. چرا استبداد در ایران زایش و بازتولید می شود؟
اروپایی ها در قرون وسطی دو امر مقدس داشتند: شاه و روحانیتِ کلیسا!
 به تدریج، با رنسانس و انقلاب، تقدس و اختیارات از آنها گرفته و به نمایندگان ملّت، پارلمان و ریاست جمهوری و... داده شد. امّا در ایران پس از انقلاب ضدسلطنتی، اختیارات را از شاه گرفتیم و به روحانیت دادیم.
 روحانیت بخاطراستفاده ی ابزاری از دین، ظلمی می­کند که در تاریخ بی سابقه است!
 از فرط بی وطنی حاکمان، گاه فکر می کنم موجوداتی از کره ای دیگر به زمین آمده اند و تمدن را در قسمتی از زمین به نام ایران دزدیده و مشغول غارت ارزش های مادی و معنوی آن هستند. انگار برای غارتگران مهم نیست که انسانهای ایران چه سرنوشتی پیدا خواهند کرد!؟
مثل این که می­دانند موقت هستند و باید بارشان را بسته و هرچه زودتر به کره ی خود برگردند!
راستی نقش من و تو در بوجود آمدن این شرایط چقدر بوده است!؟
نقش من و تو در تغییر شرایط موجود چقدر می تواند باشد!؟
بازآمدم موســــــی صفت از خود ید بیضا کنم
فرعون و قومش سربه سر، مستغرق دریا کنم

هشتم آذرماه – دهانم را نمی بندم!

امروز برایم روزی بسیار سخت و بحرانی بود. ناهار که خوردم، صدایم زدند. همراه با وکیلِ بند به حفاظت اطلاعات برده شدم.
 از راه نرسیده، رئیس حفاظت با ژست خشنی پرسید: جرمت چیه؟!!
گفتم: اقدام علیه امنیت داخلی کشور!
 بدون این که به من نگاه کند با همان ژست خشن گفت: دهنت را ببند!!
 این جمله ای بود که گفت و .....آتشم زد!
خدایا راه تو را - که همان راه مردم است - رفته ام. همیشه چنان رفتار کرده ام که به من، تو نگفته اند. حالا او از صندلی قدرت سوء استفاده می کند و می پندارد که همچون برده های قدیم، می تواند هرکاری با من بکند و هر حرفی به من بزند.
دریافتم که اینجا تربیت و احترام و حفظ ظاهر و قانون در کار نیست! وقتی یک نفر از قدرتش سوء استفاده می کند و به من – که سی سال معلمی کرده ام – می گوید: دهنت را ببند!!
 نه! نمی شود! باید دهان این آدم لاشی – به قول زندانیان - را بست.
 گفتم: درست حرف بزن!!
گفت: می گم دهنت را ببند!!
 گفتم: درست حرف بزن!! جمع کن بساطت را- به میز و کامپیوترش اشاره کردم!! تو خیال کردی من برده ات هستم؟! یا از این معتادان و قاچاقچیان!؟ این ها - وسایلت - را روی سرت خراب می کنم!!
 بدون این که به من نگاه کند داد زد: برو بیرون!!
وقتی این را می گفت اشاره به در دیگری می کرد که من متوجه وجودش نشده بودم.
من اما هم چنان فریاد می کشیدم و می گفتم: تو کی هستی! من از تو کلفت ترش را هم سرجایش نشانده­ام.
خودش در را باز کرد و گفت: برو!
وقتی که از در گذشتم، تازه متوجه شدم که با بازشدن آن و سپس دری دیگر راهی به بند 1/6 باز شده و من اکنون درآن جا هستم.
 سخت عصبانی بودم! وارد اتاق که شدم راه می رفتم و رجز می خواندم! زندانی ها مبهوت مرا نگاه می کردند. فهمیده بودند که چیزی شده اما کسی جرأت نمی کرد حرف بزند! بلند بلند می گفتم: خیال کرده اند من اسیرشان هستم یا برده!؟ چه کار می خواهند با من بکنند؟ بالاتر از سیاهی که رنگی نیست!
بیشتر از 5 دقیقه نشد که دوباره صدایم زدند. لحن رییس حفاظت و اطلاعات کاملاً عوض شده بود.
 - مگه من چی گفتم که این قدر عصبانی شدی؟ من فقط گفتم دهنت را ببند. این جایی که هستی - بند 6 - ویژه ی زندانیان سیاسی است. منظورش آن بود که رعایتِ حال مرا می کنند.
- بفرما و بنشین و بتمرگ همه یک معنی دارند!  
- هنوز که تا چهارشنبه خیلی مانده، معلم ها افتخار ما هستند.
- اگر افتخار شما بودند که در بدترین بندها نبودم. من در بند 5 بوده ام که جای قتلی هاست و در بند 4  که محل معتادان است. در بند 4 هر روز از زیرپوشم 4 - 3 تا شپش می گرفتم. یک روز تعدادش به ده تا رسید!
- ما بندهای 2 و 3 را هم داریم. آنها را سازمان ملل بازدید کرده و ایرادی نگرفته است.
- در بند 4 شب حتی پتو هم نمی خواستند بدهند. وکیل بند را تهدید کردم اگر پتو ندهی تا صبح راه می روم و برای زندانیان سخنرانی می کنم. بار دوّمی که به بند 5 رفتم هم پتو ندادند و شدیداً سرما خوردم. جلویِ درِ بند 4 و 5 تابلویِ "انبار پتو" و "انبار برنج" گذاشتید تا نمایندگانِ سازمان ملل را فریب دهید!! شما زندانبان ها برای زندانیان به اندازه ی یک گوسفند هم ارزش قائل نیستید. فضای لازم برای نگهداری گوسفند 8/0 مترمربع است. در بند قرنطینه همین قدر هم فضا نیست. این زندان در رژیم شاه 180 نفر زندانی داشته است. اکنون - به قول رئیس زندان - 8000 نفر زندانی دارد. زندان شاندیز و چناران و سرخس و جاده ی قوچان و.. هم هست که قبلاَ وجود نداشته. زمانی که در بند 5 بودم، هر اتاق 15 تخته 41 نفر زندانی داشت. قبلاُ تعدادش تا 67 نفر هم رسیده است.
حرفم را تصدیق کرد و گفت: حتی تا 12000 نفر هم در این زندان بوده است. هر روز 180 نفر ورودی داریم.
 دو بریده از روزنامه ی خراسان با خود داشتم که به او نشان دادم و گفتم: سازمان شفافیت بین المللی رتبه ی ایران را از نظر فساد اداری در میان 180 کشور جهان 168 اعلام کرده این یعنی از 20 نمره 5/1 هم نمی گیریم( خراسان-28/8/88). رتبه ی ایران از نظر شاخص رونق، میان 104 کشور عدد 94 است. این رتبه 9 فاکتوردارد که مبنای تهیه ی این شاخص است و عبارتند از: رشد و بنیان های اقتصادی کلان 79، کارآفرینی و ابتکار 69، نهادهای دموکراتیک 93 و نحوه ی اداره حکومت 102، آزادی فردی 101 و سرمایه ی اجتماعی 82 است. (خراسان- 6/8/88).
برایش توضیح دادم: در میان این فاکتورها، فاکتورِآموزش - که من در ارتقایش سهیم هستم - 59 و از همه ی فاکتورهای دیگر بالاتر است. سهم آقای رییس جمهور در این ارزیابی فاکتور اداره ی حکومت است که رتبه ی 102 از میان 104 کشور را دارد. نمره ی ایشان عدد 5/0 از 20 هم نمی شود. با این وجود چگونه ادعای اداره ی جهان را دارد؟
او گفت: با زندانیان بحث سیاسی نکن! نگو که چه کسی خوب و چه کسی بد است! زمانی که تلویزیون تماشا می کنی اظهارنظر نکن!
به او گفتم: از میان این 16 - 17 نفری که با من هستند مگر با چند تایش می توان بحث سیاسی کرد؟ 6 نفر که خارجی هستند. 6 - 7 نفر هم کادر خدمات و اکثراً بیرون از اتاق هستند.
از حرفهایش معلوم بود ازاتفاقات داخل اتاقم آگاهی دارد. بعداً فهمیدم کسانی را، به عنوان زندانی، به داخل اتاق می فرستند تا برایشان خبر ببرند. هرچند مدّت یک بار هم از تک تک زندانیان سئوال می کنند که خواستار چه می گوید؟! تلفن را هم که همیشه شنود می کنند. در زندان بوسیله ی حفاظت اطلاعات و در خانه بوسیله ی وزارت اطلاعات!
در ضمن حرفهایش، از امکانات خوب زندان در بند مشاوره ی 2 و 3 گفت. از من پرسید: آیا خبر داری؟!
 گفتم: هنگامی که در بند 5 بودم متقاضی انتقال به بند 3 شدم. فردی که مسئول مصاحبه و انتخاب افراد برای انتقال بود، ادعا می کرد اگر که سیگاری نباشم می توانم به بند مشاوره ی 3 بروم! جواب دادم نه تنها سیگار نمی کشم بلکه سعی می کنم یک قرص مسکن هم نخورم . بعد از چند روز اسم همه بجز من را برای انتقال خواندند!!
 رییس حفاظت گفت: شما منتقل نشده اید چون جای زندانیان سیاسی همین بند 1/6 است!!
 گفتم: پس چرا مدّتها در بند 4 و 5 بودم و چرا زندانیان سیاسی در تمام بندها پراکنده هستند!؟ مثلاً افتخار برزگریان در بند 5  ومولوی پهلوان از تربت جام دربند 4 است!
همین مولوی پهلوان را حفاظت می خواهد و آقای علیزاده به عنوان اولین جمله به او می گوید: تو دُم درآورده ای! کاری می کنم که هیچ وقت آزاد نشوی و در زندان بپوسی! یک عده را دور خودت جمع کرده ای؟! گناهش فقط این بوده که در مسجد پیش نماز اهل سنّت می شده است.
در پایان گفتگو رییس حفاظت یادم انداخت که قبلاً هم با او ملاقات کرده ام. در تیر ماه - زمانی که درقرنطینه بودم - با من صبحت کرده است. یادم آمد. گفتم فکر می کنم آن زمان ریش داشتید که تایید کرد. به یاد آوردم که نصیحتم می  کرد که کار سیاسی مناسب سن و سال شما و من نیست! منظورش این بود که معلم بازنشسته را چه به سیاست!؟
بیشتر افسوس خوردم که چه کسانی سرنوشت ما را در دست دارند. می دانست که من معلم بازنشسته هستم و با این حال توهین کرد - البته جواب توهینش را هم شنید!
 یادم آمد که آن وقت هم با او بگومگو کردم و گفتم: اگر از اینجا جسدم را بیرون ببرند منّت تو را نخواهم کشید.
 او گفت: کاری می کنم که جسدت را بیرون ببرند!
 گفتم: اگربدانم جسدم را در اسید حل خواهی کرد، تا آن را هم نتوان بیرون برد، باز هم آرزوی یک آخ را بر دلتان خواهم گذاشت.
 خدایا اینها مرا در پارک ملت هنگام اعتراض به نتایج انتخابات رئیس جمهوری در 25/3/88 دستگیر کردند. ابتدا به شش و سرانجام به دو سال حبس محکوم کردند. در زندان در بدترین مکانها و با سخت ترین شرایط نگه داشته اند. به این هم اکتفا نمی کنند و توهین و فحاشی می کنند. آیا نباید فکر کنم که آمریکای ما اینها هستند؟!! استکبار و دشمنِ ما هم اینها هستند.
وضع مرا با خبرنگاری که در عراق بسوی رییس جمهور آمریکا لنگ کفش پرتاب کرد مقایسه کنید. او تنها 9 ماه حبس کشید و سپس آزاد شد؟!!!
من مگو! من من مکن، من نیستی!       
از منــــــی هستی؛ ولی من نیستی
هر کـــه او من من کند؛ او من نشد        
خوشــــه ی او لایقِ خـــــرمن نشد

نهم آذرماه – خبری از خانه

امروز بعد از یک هفته به خانواده ام زنگ زدم. همسرم خیلی خوشحال شد و گفت: به همکارانی که زنگ زده اند گفته ام که ممنوع التلفون شده ای!
گفتم: چون تلفن کنترل می شود بعداً برایت بیشترتعریف خواهم کرد.
از من پرسید: تو را شکنجه که نداده­اند؟
گفتم: شکنجه ی جسمی نه!!
او حق داشت که نگران باشد چون قبلاً هر روز به خانواده تلفن می زدم.

دهم آذرماه - هردم از این باغ بری می رسد !

تصورمی کردم که شرایط به حالت قبل برگشته است. زمانی هم که برای تلفن رفتم، و شنیدم که اسمم در لیست نیست، خیال کردم اشتباهاً از قلم افتاده است. اما مسئول تلفن - که خود یک زندانی است – به من اطمینان داد که اشتباهی نشده و به دستور حفاظتِ زندان، تنها در هفته یک نوبت حق مکالمه دارم. این در حالی است که سایر زندانیان، روز در میان می توانند تلفن بزنند. با این تفاوت که قبلاً تا ساعت هشت شب امکان مکالمه بوده اما اکنون به ساعت شش کاهش یافته است.
علت ممنوع التلفون بودن بنده، به برگزاری دعای کمیل در شب جمعه 28/8/88 در خانه ی ما برمی گردد.
همان شب، ساعت 7 به خانه زنگ زدم تا با همکارانم صحبت کنم.
همسرم گفت: هنوز همکاران نیامده اند. نزدیک ساعت 8 دوباره زنگ زدم و با تعدادی از آنها احوال پرسی کردم. هیچ حرفِ سیاسی بین ما رد و بدل نشد. همکاران روحیه ی شاد من را که دیدند، خیلی خوشحال شدند.
امّا این خوشحالی برای نیروهای امنیّتی گران تمام شد و نتیجه اش این توهین ها و محدودیت هاست!!
 عیبی ندارد! شیر هرچقدر هم ضعیف شود زورش به شغال می رسد.

یازدهم آذرماه – اعتراض

امروز رئیس بند، آقای غفوریان، مرا خواست و گفت: استثنائاً امروز می توانید تلفن بزنید. در جوابش گفتم به عنوان اعتراض به حقوق از دست رفته ام، تلفن نخواهم زد. بخاطر آن که نمی توانم مانند دیگر زندانیها تلفن بزنم. او محترمانه برخورد کرد و من هم محترمانه جواب دادم.

دوازدهم آذرماه -
امروز مسئول حفاظت اطلاعات، آقای علیزاده، به داخل اتاقم آمد و به عنوان احوال پرسی و با لحنی صمیمانه گفت: سیّد! چطوری؟
برای این که بفهمد از برخورد قبلیش هنوز شدیداً ناراحتم، دیر بلند شدم. جواب دادم: خوبم! من همیشه خوب هستم و مشکلی ندارم.
در حالی که از کردارش عذرخواهی هم نکرده بود، انتظار داشت مرا، بخاطر آن که در بند سیاسی ها هستم، وامدار خود هم ببیند.
به او گفتم: شما خوب می دانید که من در بندهای دیگری هم بوده ام. کسان دیگری هم هستند که جرمهای سیاسی دارند و در بندهای عمومی نگه داشته می شوند. مانند: آقای مولوی محمّدحسن پهلوان که در بند 4 و آقای افتخار برزگریان که در بند 5 است. آقایی را هم می شناسم که افسر نیروی هوایی است و همراه با محمود قربانپور در بند 5 است.
آقای علیزاده سفارش کرد اسم آقای پهلوان را برای جابجایی یادادشت کنند. سپس گفت: ایشان (خواستار) هم مثل بقیه می تواند هفته ای سه بار زنگ بزنند.
به او گفتم: قبلاَ تمام بندها - و از جمله همین بند - هر روز اجازه ی تلفن داشته اند.
از یکی از زندانیان پرسید: آیا درست می گویم؟ او حرفم را تأیید کرد.
 هم چنین گفتم: این خارجی ها اگر بجای ماهی یک مرتبه، مثل ایرانی ها، هر روزبتوانند زنگ بزنند. ماهی سیصد هزار تومان هزینه ی تلفن شان خواهد شد. این معادل ایجاد یک شغل است.
اما او ادعا می کرد که نمی توانیم وعلتش را طبق معمول مسائل امنیتی بیان می کرد.
در جوابش گفتم: اینها نمی توانند هیچ مشکل امنیتی یا جاسوسی بوجود آورند.
بعدازظهر هر چه اصرار کردند که بیا و تلفن بزن؛ قبول نکردم. بخاطرِ حضورِ من؛ تلفن بقیه را هم یک روز درمیان کرده اند در حالی که قبلاً، به غیر از جمعه، هر روز اجازه ی تلفن داشته اند. علاوه برآن ساعت پایانِ آن را از 8 به 6 شب کاهش داده اند. هنوز معلوم نیست که روزهای دیگرتلفن بزنم یا نه!
 باید با همسرم مشورت کنم و بخواهم که نظر همکاران را در مورد تحریمِ تلفن بپرسد.

سیزده آبان – زندگی جریان دارد

امروز یک متن انگلیسی را با کمک آفریقایی ها برای یکی از افسرانِ زندان ترجمه کردم.
 صورتم را هم بعد از پنجاه روز تراشیدم. چون زندان آلوده است، می ترسیدم صورتم خونی و آلودگی وارد خونم شود. زندانی ها یادم دادند که چطور از تیغ استفاده کنم تا صورتم خونی نشود. تصمیم گرفته ام، مثل گذشته، هفته ای دو مرتبه صورتم را تیغ بزنم.

چهارده آذر – ملاقات

امروز شنبه و نوبت ملاقات کابینی در بند 1/6 بود. همسرم با فرزندم جاهد به ملاقات آمدند. بخاطرِ ملاقات خیلی خوشحال شدند. اما ناراحت بودند که چرا تلفن نمی زنم؟
آنها را در جریان گذاشتم که چطور مسئول حفاظت اطلاعات مرا به اتاقش خواند، توهین کرد و البته جوابش را هم شنید.
نیز گفتم که تلفن ها را یک روز درمیان کرده و زمانش را نیز کاهش داده اند. به عنوان اعتراض به این توهین، تا اطلاع ثانوی، تلفن نخواهم زد. سفارش هایی هم به همسرم کردم...

پانزدهم آذر – شادی، نه به قیمتِ آزار!

امروز به مناسبت غدیرخم تعطیل بود. وکیل بند سیّد است. جرمش این است که یک اهل سنّت را به قتل رسانده. ادعا می کند که  مقتول به ائمه توهین کرده است.ه از من خواست که شیرینی بدهم و من اعتناء نکردم. حقیقتاً من به اشتراکات ادیان احترام می گذارم و به روزهائی مثل غدیرخم و شهادت حضرت فاطمه که از نظر من وفات است و خیلی بزرگ می کنند حاضر نیستم، بها داده که ناراحتی برادران اهل سنّت را ببینم. به امید روزیکه همه بتوانند حرفشان را بزنند.
16/9/88
امروز روز دانشجو است. همه منتظر خبرهای داغ هستند. بلی ساعت 30/8 شب که اخبار گفته شد نشان داد که دانشجویان شعار استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی می دادند  همینطور یک هزارتومانی که عکس آقای خمینی را داشت پاره کرده بودند و چند قطره خون هم افتاده بود و این حکایت از یک اعتراض بزرگ می کرد. البته در زندان زمانیکه یک لحظه اعتراض را از تلویزیون ببینیم در هزار و شاید هم در میلیون باید ضرب کرد.
17/9/88
زندگی در زندان روال معمول را دارد. اما سه روز خاطرات را که با من برخورد توهین آمیزی کردند پاکنویس کردم که در روز 21/9/88 تحویل همسرم بدهم و تلفن را هم مانند گذشته تحریم دارم.


18/9/88
یک نفر با وکیل بند و سرپرست بند به درب بند ما آمده و گفت مشکلی که ندارید؟ به او گفتم تلفن ما را یک روز درمیان کرده اند و از ساعت 8 به ساعت 6 تقلیل داده اند که از من پرسید جرم شما چی هست؟ گفتم اقدام علیه امنیت، سرپرست بند هم گفت بدستور قاضی انوری است و راهش را گرفت و رفت. از زندانیان پرسیدم چه کسی بود؟ به مسخره گفتند رئیس قند و چای و می خندیدند. زندانیان بسیار بی تفاوت و مأیوس از این بازدید کنندگان هستند. بعداً برایم معلوم شد که قاضی دهقان بوده است.
19 و 20/9/88
پنجشنبه و جمعه بود خبر خاصّی نبود فقط تلاش کردم که خاطرات آن چند روز را پاکنویس و ویرایش کنم.
21/9/88
امروز روز غمناک و سپس شاد و خوشحالی بود. غمناک بود برای اینکه زندان در ماه یک نوبت به خارجی ها اجازه می دهد که با خانواده در کشورشان تماس بگیرند. و حفاظت امروز سه نفر را برد که از اطاق حفاظت به کشورشان زنگ بزنند. بعد از مدتی که به بند برگشتند از یکی از آنها احوال خانواده اش را پرسیدم نزدیک بود گریه کند. فقط گفت با پنج، شش دقیقه، و دیگر چیزی نگفت. با زمینۀ قبلی که از آنها داشتم و همیشه از تلفن زدنشان گلایه و شکایت داشتند که وقتشان کم است. دیگر نه جرأت کردم که با او صحبت را ادامه بدهم و نه از دو نفر دیگر بپرسم. قبلاً به حفاظت اطلاعات گفته بودم که اگر اینها هر روز بتوانند با کشورشان تماس بگیرند حداقل با درآمد حاصل از تلفن یک شغل ایجاد می شود ولی نمی دانم چرا اجازۀ تلفن به آنها نمی دهند. چه خبرهای مهم و خطرناک است که می خواهند بفرستند اگر جاسوسی بکنند اینجا ااطلاعات جاسوسی وجود ندارد. و خبر را در همان یک جلسه هم می توانند بفرستند. اکنون هفت نفر هستند دو نفر به زندان تهران منتقل شده اند. حساب کرده بودم این نه نفر حداقل در ماه یک میلیون تومان برای دولت هزینه دارند یعنی با تحویل اینها به کشورشان چهار شغل در کشور ایجاد می شود. با هرکس صحبت کردم که جرم اینها خرید مواد و حمل آن به کشورشان است یعنی مواد را در کشور ما کاهش و می خواستند به کشور خود منتقل کنند و از طرفی اینها شاکی خصوصی ندارند پس می شود اینها را با همین جرمشان به کشورشان تحویل داد تا کشورشان هرطور صلاح می داند یا قانون است با آنها رفتار کند. امّا کدام کار دولتمردان ما درست است که این یکی درست باشد. در مورد خصلت های خوب این آفریقائیان بعداً خواهم نوشت. و امّا خوشحال، چون امروز ملاقات بود. نزدیک ساعت دوازده به من اعلام کردند که با پیراهن زندان آماده باشم که به ملاقات بروم. خاطرات را که نوشته بودم داخل پلاستیک کردم و لباس پوشیده و آماده شدم که ساعت تقریباً دوازده و نیم مرا بیرون از بند 1/6 بردند. زندانیان 101 بند 5 هم داخل کریدور ایستاده بوند برای اینکه از بند 1/6 به آنها محلق شویم. بعد از عبور از چند درب در یک منطقه همۀ ما را روی زمین دستور دادند که نشستیم. فردی که ما را می برد گفت نمی دانم روضه را بخوانم یا در جریان هستید؟ چون کسی حرفی نزد من گفتم لطفاً روضه تان را بخوانید که معلم ها دوست دارند قانون را رعایت کنند. نام بردن از معلّم عامل ارتباط قوی برای من است. تعجّب کرده مختصراً گفتم که برای چه زندان هستم. از چهره اش معلوم بود که خیلی ناراحت شده است و از آن لحظه احترام من را هم از بقیّه بیشتر نگه می داشت. او تذکر داد زمانیکه وقت تمام شد بلند شوید که به چند جلسه عدم ملاقات محکوم نشوید.
بالاخره بعد از عبور از درب های مختلف و از یک زیر گذر وارد یک سالن سرپوشیده بزرگ شدیم که تعداد زیادی میز و صندلی در آن چیده بودند. مغازه و سوپر هم داشت که صنایع دستی زندانیان را می فروخت  اگر کسی چای و بیسکوییت و چیز دیگری می خواست می توانست خرید کند. پنج دقیقه انتظار کشیدم که خانواده ام آمد. ابتدا همسرم آمد. تعجب کرد که همۀ خانوادۀ زندانیان آمده اند و آنها مانده اند.
ظاهراً یک خانم می خواسته دفتر قضائی برود و چادر نداشته، چادر خواهرم را گرفته که برنگشته بود. سرباز درب را بازکرد و همسرم وارد شد. سه ماه بود که او را از نزدیک ندیده بودم و هر هفته فقط از پشت شیشه ربع ساعت با او تلفنی صحبت می کردم و اکنون هم مدّتی است که ممنوع التلفون هستم و بعد ازآن هم بخاطر توهینی که به من کرده اند فعلاً تلفن را تحریم کرده ام. در غیابم نه تنها همسرم کارهای خانه و بچه ها و همه و همه را در بیرون انجام می دهد بلکه برای من نامه نگاری می کند و یا از این اداره به آن اداره، از این دادگاه به آن دادگاه، و از زندان به خانه و دادگاه می رود تا شاید بتواند حبسم را بشکند و در یک کلام مرا از زندان بیرون آورد.
همیشه زمانیکه زندان بودم او را ماده شیری می دیدم که شغال ها را از دور و بر همسر اسیرش دور می کرد تا بتواند مرا سالم از زندان بیرون بیاورد.
هیچوقت این حرفها را تاکنون به او نگفته ام که خیلی وقتها در زندان به یاد شجاعتهای او گریه کرده ام. گریۀ عشق نه گریه از روی ضعف. امیدوارم که این نوشته ها هم تا رسیدن به دموکراسی و آزادی به دستش نرسد. چون هیچوقت گریۀ مرا به خاطر حمله به شغال ها ندیده است. آری می دانم، و همه هم خوب می دانند زمانیکه من اسیر و زندانی می شوم چطور خودش را به آب و آتش می زند.
در هر صورت این راه را خودم انتخاب کرده ام اما همسرم چی؟! نمی دانم باید از خودش پرسید. من هیچ انتظاری نه حال و نه آینده از هیچکس ندارم. امّا دوست دارم همچون آن ساعت ساز که در انقلاب کبیر فرانسه شرکت کرد و بعد از پیروزی انقلاب به کارش یعنی ساعت سازی مشغول شد، من هم به مدرسه برگردم و بدون یک ریال دریافتی به تدریسم ادامه دهم. امّا امیدوارم روزی برسد که از اینطور زنان قدردانی و تشکر شود. ما انسانهای قانعی هستیم بدنبال هیچگونه امتیازی نیستیم. اصلاً امتیاز خواستن را خلاف دموکراسی و آزادی می دانیم.  امّا تشکر بر روی یک کاغذ یا در جمع هزینه و امتیاز ندارد.
همسرم جلو آمد، خندان دستش را دراز کرده دستم را دراز کردم. دستش را گرفتم، فشردم و محکم بوسیدم. آری بوسیدم که از او تشکر کرده باشم.
اشاره کردم که پشت میز و روی صندلی بنشیند. بعد از احوالپرسی گفت خواهرت بی بی فاطمه و برادر بزرگت آقا سیدحسین و احمد و جاهد و نوه مان پارسا که جدیداً یکسالش شده بود و روز قبل برایش جشن تولد گرفته بودند می آیند. در این موقع یکی یکی شروع به آمدن کردند. که برادرم شروع به گریه کرد. او مرا با لباس زندان که دید بی اختیار شروع به گریه کرد. برادر گریه چیه؟! من افتخار می کنم که در این لباسم. چون مرا بسیار خونسرد و شاد دید آرام شد. همه دور میز روی صندلی نشستیم. حال و احوال همه را که پرسیدم برادرم شروع به نصیحت کرد: برادر کوتاه بیا خوب نیست که... بهش اجازه ندادم وارد این مباحث شود و به او گفتم: انسان به یک مرحله ای که رسید متعلق به خودش نیست اگر به دیدن من آمده اید اعصابم را خورد نکنید!! برادرم ساکت شد. او خوب می دانست که نصیحت برای من کارساز نیست. چون او و مادرم 38 سال بود مرا نصیحت کرده بودند و این یکی را قبول نکرده بودم . خواهرم یک نوبت قبلاً  آمده بود و گریه اش را کرده و می دانست که نباید مرا نصیحت کند. و سفارش کرده بودم بخاطر وقت کم ملاقات کابین (پشت شیشه) نیایند تا بتوانم صحبت ها و سفارشاتم را با زن و بچه ام بکنم. با بودن بیماری آنفولانزا در بین زندانیان، سفارش کرده بودم نوه ام را نیاورند اما برای بار دوّم بود که او را آوردند. خوب بزرگ شده بود. می گفتند چند کلمه ای هم حرف می زند. راه می رود. حقیقتاً خیلی او را دوست دارم. قبلاً بچه های مردم را که می دیدم اگر فرصت می کردم فوراً با آنها بازی می کردم حال این که نوه ام است. قبلاً شش، هفت ماهه که بود او را بغل می کردم و بطرف درب حیاط که می رفتم سرش را روی دوشم فشار  می داد. داخل صحن حیاط که می شد سرش را بلند کرده و همه جا را نگاه می کرد. و اکنون به محض اینکه متوجه می شد که کسی با او بازی نمی کند گریۀ دروغی می کرد. در اوایل مرداد که با وثیقه مدت کوتاهی آزاد شدم پسرم همراه با همسر و نوه ام در جلو زندان به دنبالم آمدند. هرزمان به نوه ام نگاه می کردم از من می ترسید و گریه می کرد. جرأت نمی کردم که به او نگاه یا حرف بزنم. امّا این دفعه فراموشم نکرده بود و با من می خندید. اعضاء خانواده اخبار بیرون را به من دادند و از آقای رضا لطفی فعال حقوق بشر پرسیدم که گفتند بعد از دو سه هفته آزاد شده است. از آقای افتخار برزگریان پرسیدم که گفتند از بند 5 سالن 104 خیلی شکایت دارد. میگوید خیلی کثیف و تراکم جمعیت بسیار بالا است. ضمن اینکه اسهال خونی شده و از یک وجب کف سالن به بالا را دود غلیظ سیگار فراگرفته است. به همسرم سخت سفارش کردم که به او بگویند غصۀ پول را نخورد اگر می تواند یک تخت برای خودش اجاره کند همسرم حساب بانکی برایش باز کرده بود و مرتب قبل از آنکه حسابش کاملاً خالی شود پول به حسابش می ریزد. سالنهای 104 و 103 بدترین جاهای زندان وکیل آباد مشهد می باشد و آنطور که من در موردش شنیده ام فکر نمی کنم زندان در سرتاسر دنیا بدتر از 104 و 103 باشند. حتّی همان کهریزک هم فکر نمی کنم از 104 و 103 بدتر باشد به هر صورت اطلاعات از طریق زندان به آقای افتخار برزگریان فشار می آورد که در صورتی حاضر هستیم تو را آزاد کنیم که پدر و مادرت بیایند و تو را از مشهد ببرند.
البته ایشان هم مقاومت می کند و پدر و مادرش هم بخاطر اینکه برخلاف میل آنها وارد سیاست شده ظاهراً او را فراموش کرده اند و اکنون تصادفاً در زندان با ایشان آشنا شدم که مثل پدر و پسر که بعد از سالها همدیگر را می بینند به همان صورت به همدیگر علاقه مند شدیم و بعداً در مورد ایشان مفصلتر بحث خواهم کرد. بعد از آنکه فرزندانم احمد و جاهد اخبار بیرون را دادند دوباره به همسرم سفارش کردم حتماً سه روز خاطرات را به همکاران رسانده و با همکاران نزد قاضی انوری رفته و دربارۀ رفتار و توهین های رئیس حفاظت صحبت کنند. نمی دانم نیم ساعت یا چهل دقیقه شد اعلان کردند، ملاقات تمام شد که از همه خداحافظی کردم و باقیماندۀ روز به عشق ملاقاتی که با خانواده ام داشتم به پایان رساندم.
22/9/88
تلویزیون زیاد نشان می دهد که بخاطر پاره کردن عکس آقای خمینی یک عده در شهرهای مختلف تظاهرات می کنند!! تحلیل نمی توانم بکنم چون ممکن است این نوشته ها بدست نامحرم بیفتد و باز تنبیه شوم. شام شب چهار قاشق ماست بود که زیر میز آکواریم گذاشتم و زمیانکه برداشتم بخورم دو همخرج در کنار کاسه دیدم. من همخرج ندارم، دو تا سوسک بود و این در زندان بسیار عادی است. هنوز به آنجا نرسیده ام مثل پاپیو سوسک بخورم، اما اگر به آنجا هم برسم این توانائی را در خودم می بینم که با خوراک سوسک زنده باشم و زندگی کنم تا روزی در این مملکت آزادی و دموکراسی داشته باشیم.
بعداً بیشتر وارد این مسائل خواهم شد فقط همینقدر بگویم چنان دموکراسی و آزادی در خون و در تک تک سلولهایم نفوذ و ترکیب و عجین شده که اگر همانطور که دست در کیسۀ گندم می برند و  برای مرغ دانه می پاشند، اگر تمام سلولهای بدن مرا داخل یک کیسه بریزند و سپس این سلولها را روی زمین بریزند همۀ سلولها دهان باز می کنند و فریاد می زنند که زنده باد آزادی، برقرار باد دموکراسی، نابود باد استبداد دینی.
23/9/88
امروز برایم روز عادی بود و مرتب از تلویزیون تظاهراتی را نشان می دهند که چرا عکس آقای خمینی را پاره کرده اند. شاید از امروز گاهی که خبر مهّمی نداشته باشم تحلیلی داشته باشم. البته موضوعاتی که چنانچه دست نوشته ها به دست دولتیان افتاد کمتر خطر داشته باشد.
24/9/88
دهان به دهان نقل می شود، زندانیان به یک پیرمرد 70 ساله قرص خواب آور قوی (مشهور به قرص بیی ناموس) داده اند و بیش از 15 نفر در عالم خواب به او تجاوز کرده اند!!
25/9/88
زندانیان از علیرضا رضائی قهرمان کشتی آسیا و دارای 80 مدال زیاد تعریف می کنند که او را اعدام کردند. در زندان همه به او پهلوان می گفتند. زمانیکه از جلو سربازهای گارد عبور می کرد، سربازها او را پهلوان خطاب می کردند. در زندان کشتی گرفته و برنده شده بود که او را بر روی شانه گذاشته و بدور تشک کشتی گردانده بودند. اکثر اعدامی های مواد مخدر از دستگیری تا اعدام ده ماه طول می کشد اما او چهار ماه بعد از دستگیری اعدام شد. گویند در موقع اعدام هنگامیکه طناب دار را به گردنش انداخته و صندلی را از زیرپایش برداشتند تنها کسی بود که فوراً دستبند را پاره کرد و خیلی طول کشیده تا تسلیم مرگ شود. راستی اگر او در اروپا و یا دیگر کشورهای ثروتمند و دارای دموکراسی متولّد شده و یا زندگی می کرد چگونه زندگی و چند سال عمر می کرد؟!!
26/9/88
در زندان انواع مواد مخدر، تریاک، شیشه، کریستال، بنگ و خلاصه همه چیز پیدا می شود. جالب است که یک نفر در بند 4 راه می رفت و با صدای بلند داخل کریدور می گفت لتۀ نشئه داریم! لتۀ نشئه داریم. (منظور پارچۀ آغشته به کریستال است) در اکثر اطاق ها چراغ درست کرده اند که با روغن و فتیلۀ پارچه ای کار می کند و با آن مواد می کشند و حتی از همین قرص های معمولی مثل آنتی هیستامین را هم دود می کنند برای اینکه نشئه شوند. جوان های ما یا در بیرون از زندان دود و پودر می شوند و یا در داخل زندان معتاد و انواع خلاف ها را یاد می گیرند.

27/9/88
در بند 4 تعریف می­کردند هر موقع بلند گواعلام می کند در مسجد احکام شرع بوسیلۀ روحانی درس داده می شود کسانی که گواهی فرهنگی می­خواهند تا در آینده برای مرخصی استفاده کنند به مسجد بیایند. زندانیان به مسجد می رفتند و بلند بلند به روحانی فحش می داند.
28/9/88
امروز،  روز خوبی بود، روز ملاقات با همسرم با ماده شیری که بطرف دشمنان غرش می کند و به آنها می فهماند که همسرش تنها نیست. کلمۀ ماده شیر را بهتراز شیرزن می دانم. چون اصولاً این شیرهای ماده هستند که شکار می کنند و در صورت نیاز شیرهای نر به کمک شیرهای ماده می روند و کار را یکسره می کنند!!
از پشت شیشه همدیگر را می بینیم و با تلفن با هم صحبت می کنیم. همسرم می گفت: دانشجویان و معلمان حدوداً شصت نفر در ساعت 5 بعدازظهر 27/9/88 به خانۀ ما آمدند و خاطرات زندان را که نوشته بودم برای آنها می خواند. می گفت در بین سخت گریه کردم و گفتم آقای لطفی نیا و یا یکی  از همکاران دیگر بخواند! امّا همه می گفتند خودتان بخوانید. همسرم می گفت از اینکه در زندان هم تو را بحال خودت نمی گذارند دانشجویان و معلمان خیلی ناراحت شدند. همسرم می گفت به قاضی ناظر زندان گفته ام که باید به همسرم بعد از دو ماه مرخصی می دادید و اکنون نزدیک پنج ماه است که همسرم زندان و به او مرخصی نداده اید. قاضی گفت دستور است که به زندانیان سیاسی مرخصی ندهیم. به همسرم گفتم نگران نباش یک زندانی مواد مخدر بند 5 سالن 102 می گفت اگر به اندازۀ شما زندانی می داشتم همان جلو بند بدون تلفن و ملاقات و مرخصی این دوسال را می گذراندم. (احتمال اعدامش بود.) و ما زندانیان سیاسی که برای آزادی و دموکراسی مبارزه می کنیم نباید اراده مان کمتر از یک قاچاقچی باشد، و بدینصورت همسرم را دلداری دادم که فکر مرخصی برای من نداشته باشد. خداوندا بده شرّی که خیر ما در آن باشد. ضمناً همسرم گفت پنجاه هزار تومان برای تو وسی هزار تومان برای آقای افتخار برزگریان به حسابتان ریخته ام. آقای افتخار برزگریان گفته بیشتر از 25 هزار تومان نریزید چون سالن 104 بسیار شلوغ و همان اطاق 15 تخته 45 نفر هستند. (بعداً معلوم شد به 90 نفر هم رسیده است) و انواع جرائم و بخصوص زندانیان سرقتی زیاد هستند و خطر اینکه کارت را دزدیده و با بدست آوردن رمز، کارت را خالی کنند زیاد است و البته این یک مسئلۀ بسیار عادی در زندان هست. روز ورود به زندان مسئولین سفارش می کنند چگونه از کارت و رمز آن مواظبت کنند. و بعضی مواقع زندانیان قدیمی خودشان را به زندانی تازه ورود نزدیک کرده و دوست می شوند و سرش را کلاه می گذارند که یکنفر بیش از دویست هزارتومان بدینصورت که دکتر دندانپزشک است و... سر من کلاه گذاشت که بعداً مفصل توضیح خواهم داد. این مبلغ حقوق پانزده روزم بود.
29/9/88
ظاهراً روزها یواش، یواش یکنواخت می شوند. شب ساعت 8 وکیل بند مرا صدا زد که در کلیدور طبقۀ بالا فرش انداخته ایم و بمانسبت ایام محرّم می خواهیم عزاداری کنیم، که از من و زندانیان دیگر خواست که در این مجلس شرکت کنیم. و برای اینکه زندانیان سایر عمومی ها را ببینم در عزاداری شرکت کردم که چند نوحه توسط زندانیان و افسر نگهبان خوانده شد و سپس زیارت عاشورا را خواندند. در زیارت عاشورا به معاویه توهین شده و اهل تسنّن معاویه را قبول دارند و حتّی زمانیکه نامش را می آورند از کلمۀ حضرت قبل از اسم استفاده می کنند. آیا توهین به شخصی که مورد قبول عدّه ای از هموطنان هست درست می باشد؟ مسلماً خیر!! به چهرۀ تک تک زندانیان که نگاه می کنی جز یأس و بدبختی نمی بینی. تمام اینها قربانی هستند. قربانی حاکمانی که این دنیا را بر آنها تنگ کرده اند تا آنها را در آن دنیا به بهشت ببرند!! و اکنون زندانیان مغضوبین روی زمین هستند. اکثراً معتاد هستند که در زندان به آنها متادون می دهند.
در اثر اعتیاد برای بدست آوردن پول مواد به خلافهای کوچک و بزرگ دست می زنند: مواد می فروشند، زورگیری می کنند، سرقت می کنند، خودفروشی می کنند. دیگرفروشی می کنند، و گاهی هم آدم می کشند و به زندان می افتند که منتظر طناب دار هستند حداقل ده سال از سن واقعیشان پیرتر هستند. لبهای بسیار سیاه دارند. سیگار کشیدن در زندان آزاد است و آنها ظاهراً درد و غصه شان را با دود سیگار به هوا می فرستند. ساعت 9 جلسه تمام شد و به داخل بند عمومی 4 برگشتم. بعد از مدّتی تلویزیون اعلام کرد آیت الله منتظری فوت کرده است. خیلی ناراحت شدم! خداوند رحمت کند. با معرفی حکام ستمکار خدمات شایسته ای به ایران کرد. بهتر بگویم در معرفی عدم مشروعیت نظام حاکم تلاش بسیار کرد.
30/9/88
امروز هم مثل روزهای دیگر با این تفاوت که بعد از چند هفته به همسرم تلفن زدم، خیلی خوشحال شد. همسرم گفت قرار است نامه را چهارشنبه به دادستان بدهند. ولی برای حقوق بشر بوسیلۀ آقای ... فرستاده اند. کمترین صبحت ها را دربارۀ زندگی می کنیم، چون می دانم کارهای زندگی را همسرم به بهترین نحو انجام می دهد. از آقای افتخار پرسیدم که همسرم گفت تلفن می زند و خوب است. پیغام مرا برای چندمین بار به آقای افتخار برزگریان رسانده که یک تخت اجاره کند. پول اجاره اش مهم نیست. ساعت 8 شب ما را به عزاداری بردند، چهرۀ زندانیان مغموم، و همه بالای 20 سال و زیر 30 سال که هرکدام باید مهندس و یا تکنسین و یا کارگر ماهری باشد که در کارخانه پستی و سمتی می داشتند، ولی افسوس و صد افسوس... نوحه خوان قطعه شعری می خواند که: سهم ما سوختن و ساختن است!! که من در دل گفتم، نه سهم من تغییر دادن است!! تغییر وضع موجود!! دور نمی بینم که خیلی هم نزدیک می بینم که همین افراد را هم بزودی با آموزش و بازپروری بداخل کارخانه ها بفرستیم. زمانیکه عزاداری تمام شد و به داخل بند آمدیم با یک زندانی گرم صحبت بودم که ناگهان گفت این حشره روی پیراهن شما راه می رود!! گرفتم روی کاغذ روزنامه گذاشتم. شپش بود! رنگش سیاه و خیلی تند راه می رفت. زمانیکه شپش را کشتم خون از بدنش خارج نشد. بسرعت می رفت که خودش را به بدنم برساند و خون بخورد. فوراً با مقداری آب جوش به حمام رفتم و لباسهایم را با آب جوش شستم. بند 1/6 بدترین بند و زیرنظر مستقیم حفاظت اطلاعات می باشد و دارای 9 سوئیت یک نفره و 4 بند عمومی می باشد که بند عمومی 4 که ما هستیم بهترین بند است.
1/10/88
امرور اوّل زمستان است و شب گذشته شب یلدا بود. ولی در زندان شب یلدا معنی ندارد. تمام شب ها و روزها برای زندانی یلدا هستند امّا به عشق آزادی و دموکراسی برای ایران و ایرانی این شب ها و روزها به پایان خواهند رسید. ساعت 8 شب عزاداری شروع شد. چقدر بعضی از زندانیان محکم سینه می زدند و بعضی ها با نگاه به سقف خدا را جستجو می کردند. آنها رهایی می خواستند. اکثراً دستانشان بخاطر مصرف قرص و مواد می لرزد!!
2/10/88
امروز تلفن نوبت بند ما بود: به همسرم تلفن زدم. خیلی خوشحال شد باز مثل گذشته ها پرسید: وقتت را چگونه پر می کنی که به او گفتم: روزنامه می خوانم، کتاب می خوانم، می نویسم با خارجی ها انگلیسی صحبت می کنم، ورزش می کنم، قدم می زنم و فکر می کنم و می خورم و می خوابم. همسرم در مورد نامه ای که قرار بوده ضمیمۀ خاطرات کنند و برای دادستان ببرند گفت چون آقای فرازمند مسافرت است قرار شده هفتۀ آینده ببرند و در مورد آقای افتخار برزگریان گفت که تخت مجانی بهش داده اند. خیلی خوشحال شدم. و اکنون دیگر نگرانش نیستم. حقیقتاً تابحال خیلی نگرانش بودم. آقای افتخار به همسرم تلفن زده و گفته 7/10/87 دادگاه دارد که به همسرم سفارش کردم در صورتیکه از ایشان وثیقه بخواهند برایش وثیقه بگذارید که آزاد شود. هرچند چون تخت دارد نگرانش نیستم. از بند 5 سالن ا 104 اطلاعات کمی دارم بعداً که آزاد شدیم اطلاعات خوبی در مورد 104 بمن خواهند داد.
ساعت 8 شب که شد باز نوحه خوانی شروع شد. مسحور قیافۀ زندانیان بودم. بعضی علامت چاقو برگردن داشتند. خیلی ها خال کوبی داشتند و خیلی ها پیراهن و یا زیرپوش خود را چپه به تن کرده تا درز آن بیرون باشد و شپش نتواند در درزهای زیرپوش و پیراهن مخفی شود. فراموش کردم بنویسم همسرم در مورد مرخصی با یکی از همکاران و یک دانشجو نزد وکیلم رفته اند و وکیل گفته است که با قاضی ناظر زندان آقای انوری صحبت کرده. گفته آقای خواستار در زندان بحث سیاسی می کند که در جوابش گفته اند آنجا کسی نیست که با او بحث سیاسی کنند که گفته است یعنی باید نشان دهد که متنبّه شده است. و همسرم گفته است یعنی اراده اش شکسته شود که من در تلفن خندیدم و به یاد این جمله افتادم که انقلابیون رژیم شاه می گفتند: بزرگترین شکنجه برای یک انقلابی اعتراف است و اکنون بزرگترین شکنجه برای یک زندانی سیاسی از دست دادن ارادۀ مقاومت است. یعنی اگر اراده ام شکسته شود دیگر هویتم را از دست خواهم داد دیگر من آن هاشم خواستاری که بحث می کرد و بسیار به آینده خوشبین بود و نوید دموکراسی در دهۀ نود می داد نخواهد بود در یک کلام راه خواهد رفت، غذا خواهد خورد و خواهد خوابید امّا او مردۀ متحرّکی بیش نخواهد بود. پس زنده باد مقاومت، زنده باد آزادی، برقرار باد دموکراسی، نابود باد استبداد دینی. زندانیان بامن شوخی می کنند و می گویند: تلفن پر- ملاقات پر- مرخصی پر  و من می خندم و گاهی با آنها هم نوا می شوم. به قول دکتر شریعتی خدیاا چگونه زیستن را تو به من بیاموز چگونه مردن را خود خواهم آموخت.
3/10/88
امروز ساعت 2 بعدازظهر به من اطلاع دادند که می توانید به خانه زنگ بزنید. تلفن زدم. همۀ اعضاء خانواده همراه با همسر و پسر و نوه ام بودند. با همۀ آنها صحبت کردم. با مادر نوه ام صحبت کردم. گوشی را دم گوش نوه ام گرفتند و با او که اکنون یکسالش هست صحبت کردم. می گویند فقط گوش می کند. به نوه ام گفتم: بگو زنده باد آزادی. بزرگتر شود جوابم را خواهد داد. همسرم گفت: حیاط و خانه را جمع و جور می کنم که همکاران قرار است به خانه بیایند. البته همینجا بگویم همکاران فرهنگی بسیار خوبی دارم. اگرمن در زندان مقاومت می کنم آنها هم در بیرون از زندان وظایفشان را به نحو احسن انجام می دهند. البته به غیر از همکاران فرهنگی دوستان دانشجو و دوستان دیگر هم لطف دارند و در بیرون به نحو احسن کارشان را انجام می دهند.
برای یک زندانی سیاسی، زندان بودنش اهمیّت ندارد. مهّم اینست که آیا فردی که در زندان مقاومت می کند، کسانی در بیرون هستند که ندای آزادی خواهی و مقاومت را به گوش دیگران برسانند؟ همینجا این سئوال را مطرح می کنم.آیا عشقی بالاتر از عشق برای آزادی یک ملّت وجود دارد؟ من که فکر می کنم خیر. ساعت 8 تا 9 باز ما را به عزاداری بردند و همان قیافه ها.
به من اطلاع دادند آقای دکتر قلابی که سرمن کلاه گذاشته بود آن پول را نمی دهد و می گویند شکایت کن!
4/10/88
امروز جمعه روز کریسمس برادران مسیحی بود. بعد از پایان دعای روز جمعه، برادران مسیحی به ما مسلمانها کریسمس را تبریک گفتند. حقیقتاً من شرمنده شدم که چرا متوجّه نشده و زودتر به آنها تبریک نگفتم. من هم کریسمس را به آنها تبریک گفتم و در دل نیّت کردم شنبه که فروشگاه باز شود کادوئی برای آنها خریداری کنم.
برادران مسیحی، مسلمانها را که تعدادمان 9  نفر هست به شام چلومرغ دعوت کردند. ساعت 8 شب عزاداری طبق معمول شروع شد و جشن و عزاداری توأم شد. در حین عزاداری متوجه شدم که ملای خیلی بزرگ را از بند 4 به بند 1/6 و به عمومی 3 آوردند. یکی از کارکنان قبلاً چهار صفحه انگلیسی داده بود که برایش به کمک آفریقائیان ترجمه کردیم. دو فرهنگ لغت فارسی به انگلیسی و انگلیسی به فارسی داشتیم که یکی بزرگ و دیگری کوچک و جیبی بود آفریقائی ها فرهنگ بزرگ را ملای بزرگ و فرهنگ کوچک را ملای کوچک نام گذاشته بودند. و به زبان انگلیسی برای آنها بیان کردم که در بند 4 با یک نفر آشنا شدم که فرزند دوازده ساله اش را سر بریده بود و بقول خودش قربانی کرده بود و ادعا داشت که خداوند قربانی را از او قبول کرده است امّا از حضرت ابراهیم قبول نکرده است. چون در آخر خداوند رضایت نداد که ابراهیم اسماعیل را قربانی کند و به جای آن گوسفند قربانی کرد. آفریقائی ها اسم این شخص را ملّای خیلی بزرگ گذاشته بودند. ملای خیلی بزرگ قرآن با ترجمۀ فارسی را خوب یاد دارد و ادّعا دارد حضرت مسیح است که زنده شده است. زمانیکه وارد بند 1/6 شده است یک کاغذ همراهش داشته که به افسر نگهبان داده که افسر نگهبان تهدیدش می کند اگر از این حرفها در داخل بند بزنی من میدانم که با تو چه کار کنم!!
یکی از زندانیان دندانش درد می کرد. با فندک سنجاق را داغ می کرد و وسط دندان فرو می کرد و ادعا می کرد که عصب کشی می کند و دردش تسکین می یابد.
5/10/88
امروز شنبه ملاقات بند 1/6 می باشد و چون تعطیل است از تلفن و ملاقات با خانواده محروم هستیم یعنی برای مردم بیرون از زندان روزهای تعطیل استراحت و تفریح است و برای زندانی خستگی مضاعف است. با یکی از زندانیان متهم به قتل صحبت کردم چی شد که به زندان افتادی؟ می گوید بخاطر پارک ماشین که چون نمی توانستم ماشین را از پارک دربیاورم با صاحب ماشین پشت ماشینم بگومگو راه افتاد و دریک مشاجره طرف مقابل به زمین و سرش به لبۀ جدول خورد و در اثر خونریزی مغزی مرد!!
هنوز با گذشت سه سال حکمش نیامده است. ولی معمولاً حکم قصاص می دهند!!  آیا در یک مشاجره که بخاطر شرایط حاکم برملت ایران از جامعۀ ناسالم رنج می برند قصاص حق اوست؟ به او قول دادم در صورتیکه شرایط فراهم باشد با همسر و همکاران به خانۀ مقتول رفته و از پدرش رضایت بگیریم.
اینجا کار کرد NGO ها خودش را نشان می دهد، با حکومت استبدادی و به قول یک روحانی ملاتاریسم همه باید بسوزند. و چه خانواده ها که از هم نپاشیده. همسر این آقا با دو بچه طلاق گرفته است. که یکی از فرزندان با همسر و فرزند دیگرش با مادرش زندگی می کند.
عزاداری هم که از ساعت 8 تا 9 شب طول کشید و نوحه خوان هم آنقدر به سینه و سرش زد که غش کرد و بیهوش افتاد!!
6/10/88
امروز زندان بخرج افتاد و نهار در ظهر عاشورا شعله داد. خیلی ها می گویند هزینۀ این نوع غذاها را زندانیان ثروتمند می دهند. زندانیان از همه چیز و همه کس و... می گویند. یکی از زندانیان می گفت: یکنفر زندانی سه بسته سیگار می گرفت و طریقۀ بازکردن درب و سوئیچ ماشین را یاد می داد. دیگری می گفت در بند قرصی ها یکنفر با یک بسته سیگار مفعول می شود. بحث با زندانیان به سیاست کشید که گفتم کشور آبستن حوادث است، قبول نمی کردند داستانی از عزیز نسین برایشان تعریف کردم: خری در مرتع علف می خورد، از دور سیاهی دید گفت انشاءا... بز است. سیاهی نزدیکتر شد و خر زیر چشمی نگاه می کرد و علف می خورد و می گفت انشاءا.. بز است. سیاهی خوب نزدیک شد و خر علف می خورد می گفت انشاءا... بز است که ناگهان سیاهی (گرگ) پرید روی خر و باز خره می گفت انشاءا... بزه که ناگهان سیاهی شکمش را پاره کرده و خره تا آخرین نفس می گفت: انشاءا..بز است. هنوز ده دقیقه ای نگذشته بود که ناگهان تلویزیون تصاویری نشان داد که یک عده فتنه گر تعداد زیادی ماشین و بانک و موتور سیکلت آتش زده اند و چهار نفر کشته شده و تعدادی هم زخمی شده اند. یک جمله ای اینجا بگویم که 99% زندانیان می گویند عدم مدیریت کشور باعث شده که آنها به زندان بیفتند. آخرین شب عزاداری است و همه منتظر خبرهای داغ که تنها منبع خبری آنها که تلویزیون باشد چه خبری از تظاهرات مردم پخش خواهد کرد. که ساعت 5/8 شب تلویزیون آتش سوزیهای تهران را در جریان تظاهرات مردم بر علیه حکومت نشان داد و کمی بعد از ساعت 5/8 عزاداری شروع شد. به مناسبت پایان عزاداری این داستان واقعی را بیان می کنم. در بیرجند خان مشهور زمان پهلوی ها و نخست وزیر و وزیر دربار آخرین شاه ایران را اکثراً می شناسند. آقای علم تعداد زیادی پارچه آبادی و در نتیجه نوکر داشت که تعداد زیادی از آنان شیعه و تعداد کمتری هم  سنی بودند. ایام محرّم و عزاداری برقرار و آقای علم هم در جمع عزاداران بود. شیعه ها سینه و زنجیر می زدند و اهل تسنّن هم تماشا می کردند. چند نفر از شیعه های چاپلوس نزد آقای علم رفته و از سنّی ها شکایت کردند که شیعه ها سینه و زنجیر می زنند و سنّی ها تماشا می کنند! آقای علم دستور داد که با چوب اهل تسنن را زده که آنها هم بیایند سینه بزنند. سنّی ها آمده و شروع به سینه زدن کردند. آنان ضمن سینه زنی با همدیگر می گفتند: حالا که زور است یا حسین!!  حالا که زور است یا حسین حالا که زور است یا حسین!!
7/10/88
ضربت زدم علی را سرتات شد محمّد. تلویزیون فقط برنامه اش شده که اینها حرمت عاشورائی را نگه نداشته و حرمت شکنی کردند. اینها محارب هستند و باید به اشدّ مجازات برسند! به همسرم که  بیرجند برای دیدن مادر و خواهر و برادر و قوم و خویش رفته بود تلفن زدم از طریق روزنامه باخبر شدم که خواهرزاده آقای مهندس موسوی در جریان تظاهرات مردم شهید شده است. به همسرم گفتم: از طریق خانم شهید باکری به آقای مهندس موسوسی تسلیت بگوید.

8/10/88
برای زندانیان مسیحی که همۀ آنها خارجی هستند هفت بسته شکلات خریدم. طبق معمول تلویزیون تبلیغات بزرگی برعلیه اپوزیوسیون راه انداخته و قرار است فردا 9/10/88 تظاهرات دولتی راه بیندازند. تظاهرات دولتی معمولاً بوسیلۀ حکومتهای استبدادی صورت می گیرد. این تظاهرات دولتی مرا به یاد داستانی انداخت: شیری پیر شده بود و هر موقع غرش می کرد از کونش پرت، پرت  گاز خارج می شد. گرگی از نزدیکش عبور می کرد، به شیر گفت نه به غرش کردنت و نه به پرت، پرت خارج شدن گاز از کونت! شیر به گرگ گفت اگر غرش نکنم همین روباه می آید و کارم را می سازد! با همسرم تماس گرفتم بسلامت از بیرجند به مشهد رسیده بود. همسرم گفت آقای افتخار برزگریان تلفن زده است و 7/10/88 که دادگاه داشته بازپرس حیدری به او گفته که پدر و مادرت را باید بیاوری که آزاد شوی. و آقای افتخار گفته پدرم آقای خواستار و مادرم خانم مالکی فرد همسر آقای خواستار است. بازپرس گفته است زندان باش مشورت می کنم چه کار کنم. ضمناً قرار شده است شنبه 12/10/88 مبلغ سی هزار تومان بحساب آقای افتخار واریز کنم. به همسرم گفتم فعلاً پول احتیاج ندارم.
9/10/88
امروز به همسرم زنگ زدم گفت با همکاران نزد دادستان رفتیم. درب در ورودی دادگاه به همه اجازه ندادند که داخل دادگاه روند امّا بتدریج یکی، یکی بدون اینکه مأمور متوجّه شود به داخل دادگاه رفتند. دادستان به همکاران گفته است که خانوادۀ آقای خواستار مظلوم نمایی می کنند. (این بد که به ماکنند با کس نکنند- برگل ستمی رود که با خس نکنند) البته با توجه به حوادث عاشورا که دولت مردان در حالت گیجی و شاید بیهوشی به سر می برند باید چنین جواب هایی بدهند. این سختیهایی که دیدم برای رسیدن به معشوقی که همان آزادی و دموکراسی باشد هیچ نیست و اهمیتی ندارد. حاضرم جانم را فدای آزادی و دموکراسی مردم ایران کنم. همکاران زمانیکه در دفتر دادستان جمع می شوند به حضور مأمور اطلاعات در آنجا اعتراض می کنند و همچنین از اینکه تلفن ها را نیز کنترل می کنند اعتراض می کنند. حکومت های استبدادی خصوصیات مار را دارند. مار به هر جنبنده ای که تکان بخورد حمله می کند. اینها هم از هر حرکت کوچک و بزرگ مردمی وحشت دارند و می ترسند اندک بارانی تبدیل به سیل بزرگ شود که ریشه و بنیان را بکند. و این صد در صد مخالف دموکراسی و همان اسلامی است که آقایان به ظاهر مدافعش هستند! حکومتهای استبدادی، حکومتهای پلیسی، حکومتهای اقتدارگرا و تمامیت خواه، حکومتهای دیکتاتوری، حکومت های میلیتاریسم و نظامی گری و حکومت های ملاتارلیسم با هم فرقی ندارند. نکته ای که می خواهم بنویسم اینست:
شخصی که در حکومت استبدادی کار سیاسی می کند باید به معنی واقعی یک شکارچی باشد. برای اینکه شکار در یک ثانیه در تیررس شکارچی قرار می گیرد. بنابراین اگر آن ثانیۀ حساس را از دست بدهد احتمال اینکه تیرش به هدف نخورد زیاد است. برای شکارچی هم همیشه فرصت پیش نمی آید. فرد سیاسی باید از ثانیه ها حداکثر استفاده را کرده و در کمین باشد که در ثانیه ها و لحظه های موعود که همیشه پیش نمی آید فوراً شکار کند. همسرم با خانم شهید باکری تماس گرفته و بابت شهادت خواهرزادۀ آقای مهندس موسوی تسلیت گفته و خانم باکری گفته: تهران بکش، بکش است و همسرتان که در زندان است جایش امن و خوشحال باشید.
10/10/88
امروز که به خانه تلفن زدم همسرم گفت: همکاران صبح در خانۀ ما جلسه داشتند. با تشکر از همکاران که به وظیفه شان در بیرون از زندان به نحواحسن عمل می کنند، و وظیفۀ من هم در زندان مقاومت است. و مقاومت بستگی به شرایط زمانی و مکانی، شکلهای مختلف دارد. به همسرم پیغام داده ام که به دوستان و همکاران فرهنگی و دانشجویان بگو اگر خواستار را به جهنّم ببرند خداوند آتش جهنم را خاموش می کند. شب نظافت بند به عهدۀ من بود. نظافت چرخشی است. دو نفر از آفریقائیان بجای من نظافت کرده و اجازه ندادند که نظافت کنم. آفریقائیان چون در قارۀ آفریقانلسون ماندلا را دارند احترام خاصی به من می گذارند و حضور من در زندان برای آنها ماندلا را تداعی می کند و به همین خاطر اکثراً مرا ماندلا صدا می زنند.
11/10/88
امروز اوّل ژانویه سال نو میلادی 2010 بود. سال نو را به برادران مسیحی آفریقائی و یک فیلیپینی تبریک گفتم و مقداری سیب درختی به آنان هدیه دادم که خیلی خوشحال شدند. مسئله ای که من حتّی در زندان هم گرفتارش هستم می خواهم در مورد آن کمی بحث کنم! مسئلۀ ارتداد و کفر و کافری هست! که در زندان هم اگر با کسی که مذهبی هست بحث کنی راحت زمانیکه کم می­آورد به ارتداد و کفر متهم می کند. این حرفها خیلی زشت و خطرناک است. چون بار اعدام و کشتن دارد. البته دوست سنی ما قبول کرد بجای اینکه بگوید مرتد یا کافرشدی بگوید این حرفی که میزنی در قرآن نیست یا مخالف قرآن است. اصولاً انسانها در مقابل ارتداد و کفر به خشم می آیند و برآشفته می شوند. امیدوارم روزی برسد که اگر کسی، شخصی را متهم به کفر و ارتداد کند جرم تلقی شود و به مجازات برسد یا بهتر بگویم قانون اجازه ندهد انسانها با هر دین و مذهبی که دارند بتوانند طرف مقابل را به کفر و ارتداد محکوم کنند.
سختگیری و تعصب خامی است          تا جنینی کار خون آشامی است (مولانا)
12/10/88
امروز همسرم به ملاقاتم آمد خیلی خوشحال شدیم. میگفت موهایت خیلی سفید شده است. ضمناً مبلغ سی هزارتومان برای آقای افتخار برزگریان هم ریخته است.
مولوی پهلوان به خانه زنگ زده بود. و قبلاً در بند چهار حسابی تحویلم گرفته بود به همسرم سفارش کرده بودم که مبلغ پنجاه هزار تومان به حسابش بریزند که خودش فقط ده هزارتومان خواسته بود امّا به همسرم سفارش کردم هفتۀ دیگر که به ملاقاتم می آید چهل هزارتومان دیگر به حسابش بریزد. و امّا موی سفید! خداوند چهار امتیاز به من داده است که برای پیشبرد آزادی و دموکراسی حداکثر استفاده را کرده ام. 1- همین موی سفید جاهای مختلف بدردم خورده است. آخرینش زمانی بود که در پارک ملّت دستگیر شدم. شاید اگر موهایم سفید نمی بود همچون دیگران از مأمورین جمهوری اسلامی کتک مفصلی می خوردم. 2- سیّد بودنم یکی از دوستان هم دانشگاهیم که بیش از چهارسال در جمهوری اسلامی زندان بوده است دربارۀ من نظری داشت که همان نظر را بیان می کنم کفایت می کند. می گفت هاشم میدانی با تمام فعالیتی که داری چرا تابحال زنده مانده ای و به اندازۀ دیگران با تو برخورد نمی کنند؟!! گفتم نه! چرا؟ گفت بخاطر اینکه سیّد هستی. اینها (حکومتیان) ملاحظه سیّدها را می کنند. 3- بیرجندی بودنم. بیرجندی ها انسانهای محافظه کار و ملاحظه کار هستند. در رژیم شاه بیرجندی بودنم باعث فریب ساواک می شد و اکنون هم فکر می کنم تا اندازه­ای باعث فریب نیروهای امنیتی شده است. 4- معلم بودنم؛ معلّم چون چهره اش نه تنها در ایران بلکه در جهان خوب است بنابراین با زندانی کردن معلّم مرز بین حق و باطل مشخص می شود و مردم و بخصوص فرهنگیان به فکر می افتند: دموکراسی چیست؟ چرا کشورهائی که دموکراسی دارند معلّمان را زندانی نمی کنند؟ و از همۀ اینها گذشته همسرم است که به معنای واقعی شیر است. او در غیاب من نه تنها کارهای خانه را انجام می­دهد، بلکه در مورد من اطلاع رسانی کامل می کند. انشاءا... موقعش دربارۀ همسرم خواهم نوشت.
13/10/88
امروز اتفاق خاصی صورت نگرفت، یکی از آفریقائیان نامه ای به زبان انگلیسی برای حقوق بشر نوشته بود که به فارسی برایش ترجمه کردم.
دو مسئله ذهنم را از ابتدای جنبش در زندان مشغول داشته است: یکی ادامۀ جنبش بوسیلۀ مردم و دیگری خیانت رهبران جنبش. در مورد ادامۀ جنبش در تیرماه که زندان بودم پیغام دادم که جنبش خودش را به مهر می رساند تا با شروع سال تحصیلی بوسیلۀ دانشجویان و معلّمان و استادان جان تازه ای بگیرد. تاریخ ثابت کرده است زمانیکه ملّت ایران وارد صحنه شده اند نتوانسته اند به راحتی آنها را از صحنه خارج کنند. در مورد خیانت نکردن رهبران جنبش برعکس انقلاب سال 57 که مردم یا بهتر بگویم روشنفکران تام و تمام رهبری را به یک نفر سپردند و گفتند ما غلامت هستیم و آن یک نفر هم گفت بسیار خوب حالا که شما غلام من هستید پس شما را به بازار برده فروشان برده و می فروشم که نتیجه اش را همه دیدند. نابودی آزادیهای مشروع ملّت و فقر و فحشاء و...
امّا این بار آگاهی مردم بالا رفته است. اگر مانند رهبران جنبش میلیون ها نفر نیستند، هزاران نفر هستند. و اگر خدای نکرده خیانت کنند مردم راحت از آنها عبور و هنگام عبور آنها را زیر دست و پا له می کنند. دو ماه پیش به عنوان انجام وظیفه برای خانم شهید باکری پیغام فرستادم که ما زندان را با تمام سختیهایش با عشق سپری می کنیم به آقای مهندس موسوی بگوئید کوتاه نیاید و اکنون که هفت ماه از جنبش می گذرد دیگر راه برگشت وجود ندارد.
و تا رسیدن به دموکراسی و آزادی زمان طولانی باقی نمانده است. و دموکراسی از نظر من چنین تعریف می شود. دموکراسی محدودیت ندارد. محدودیتش را (اجرای قانون) نمایندگان واقعی مردم در انتخابات آزاد و دموکراتیک ( با حضور ناظران بین المللی) تعیین می کنند.
14/10/88
امروز به همسرم تلفن زدم خبر از دستگیری تعداد بسیار زیادی از فعالان سیاسی در سطح کشور داد. این بگیر و ببندها از نظر من یک امر طبیعی است چرا؟؟؟ برای اینکه تمام حکومتهای خودکامه زمانیکه به قدرت می رسند مشروعیت خود را از مردم می گیرند. بتدریج نظامیان امتیازات خاص اقتصادی و سیاسی می گیرند و حکومت ها وابسته به نظامیان و نظامیان وابسته به حکومت می شوند یعنی این دو نهاد حکومت و نظامیان در تعامل و همکاری با یکدیگر منافعشان را حفظ می کنند و خود را بی نیاز از مردم می بینند و در نتیجه مشروعیتشان را از دست می دهند. البته برای حفظ ظاهری مشروعیتشان، تظاهرات خیابانی راه می اندازند. امّا همه می فهمند که حکومت مشروعیتش را از صندوق رأی واقعی بدست می اورد فقط کسانیکه خودشان را بخواب زده اند و با سخترین تکانها بیدار نمی شوند، حاضر نیستند در قرن بیست و یکم بفهمند که دیگر دوران تظاهرات دولتی و حکومتی گذشته است! زمانیکه حکومت مشروعیتش را از دست داد  مردم به دنبال بهانۀ ملی می گردند تا ضربه ای به رژیم نامشروع بزنند. بطریقی که کمترین هزینه را داشته باشد و انتخابات باعث شد که این بهانه بدست ملّت بیفتد. از تلویزیون در اخبار شنیدم که دادستان کل کشور و وزیراطلاعات و فرماندۀ نیروی انتظامی تهدید به اعدام و اشد مجازات تظاهرکنندگان را می کردند که من اینجا همان جریان شیر را که غرش می کرد و از کونش پرت، پرت گاز خارج می شد که گرگ از کنارش می گذشت پرسید این غرش چیه و پرت پرت خارج شدن گاز از کونت که گفت اگر غرش نکنم همین روباهه کارم را می سازد. در مورد مشروعیت این حکومت خاطره ای را بیان می کنم  عاقلان را اشاره ای سال 83-84 نمایندۀ معلمان هنرستان بودم و هنرستان به مناسبت هفتۀ معلم می خواست همکاران را در یک باغ که مکانش روح انگیز و دلچسب باشد نهار بدهد. همکاران به من گفتند که پارسال حاشیۀ رودخانۀ طرقبه مکان خوبی بود، امسال هم اگر آنجا برویم خوب است که به اطلاع مسئولین هنرستان رساندم و به من گفتند آنجا را یک نهاد نظامی از آموزش و پرورش گرفته و ضمن ابلاغ آن به همکاران چون شخصاً ناراحت شدم به همکاران گفتم این عمل مثل این می ماند که نان را از دست بچۀ یتیم بگیرند که یکی از همکاران در جواب گفت: و سپس ترتیب بچه را بدهند. یک رژیم بیخودی مشروعیتش را از دست نمی دهد. بلکه زمانیکه فساد تمام تشکیلاتش را فرا می گیرد فروپاشی آغاز می شود. دو خاطره می گویم با این دو خاطره به عمق فساد سیستم اداری پی می برید. ابتدا این نکته را بنویسم که رتبۀ ایران از میان 180 کشور جهان از نظر فساد اداری رتبۀ 168 یعنی از نمرۀ 20 تنها25 /1 می گیرد.  امّا خاطرات: یکی از هم ولایتی ها از روستای چهکند مود بیرجند تعریف می کرد که بعد از انقلاب در روستا 24 نوبت کلاس نهضت سوادآموزی تشکیل شده است و اسم مرا در کلاس هر سال (24 نوبت) برای تکمیل ظرفیت که مجوز کلاس بدهند نوشته اند امّا نه تنها کلاس نرفته­ام بلکه سواد من از رژیم شاه تا کنون تفاوتی نکرده است.
امروز این را برای زندانیان تعریف کردم که ببنیم معنی این خاطره را می فهمند که یکنفر گفت: من گواهینامۀ سوّم راهنمایی را دارم و در گرگان زندگی می کردم و هرسال نامم را در روستای محل تولدم در یکی از روستاهای زابل برای تکمیل ظرفیت کلاس می نوشتند و بدون رفتن به کلاس و بدون امتحان برایم مدرک صادر می کردند ولی همین مدرک سوّم راهنمایی از آن مدرک بالاتر و بهتر است. این یعنی فساد اداری و بوروکراسی که نتیجه اش جز شورش و انقلاب نخواهد بود.
15/10/88
زمانیکه زندگی در زندان عادی شده و با روزهای دیگر فرقی ندارد انسان بیشتر فکر می کند. چرا امثال ما را دستگیر و زندانی کردند؟!! کدام کاخ یا طرح را می ساختند که ما مزاحمشان بودیم؟ یک معلّم بازنشسته چه کار می تواند انجام دهد که آنقدر خطرناک باشد که برای در امان بودن از شرش او را به زندان بیندازند؟!! اگر از من بپرسند دستاورد جمهوری اسلامی را در این سی و یک سالۀ عمرش در یک جمله بنویس می نویسم: قبرستان ها را آباد شهرها و روستاها را ویران و زندان ها را آباد کردند.
ز من بر صوفی و ملا سلامی          که پیغام خدا گفتند ما را
ولی تاویلشان بر حیرت انداخت          خدا و جبرئیل و مصطفی را (اقبال)
16/10/88
امروز به همسرم تلفن زدم گفت هنوز نمی خواهند بتو مرخصی بدهند. به همسرم گفتم خودم را وعده و وعید نمی دهم که امروز و فردا مرخصی خواهم رفت. انتظار بدتر از این را دارم. تاکنون حداقل دو مرتبه باید مرخصی می رفتم. یک زندانی سیاسی باید خودش را برای سخترین شکنجه ها و سختی ها آماده کند. زندانی سیاسی ضمن اینکه به سرعت خود را با شرایط جدید تطبیق می دهد، امّا در آن حل نشده و در فکر تغییر شرایط داخل و بیرون زندان می باشد.
17/10/88
امروز با همسر و بچّه هایم تلفنی صحبت کردم. آرزو دارند هرچه زودتر به مرخصی بروم. به آنها یادآوری کردم که میدانید چرا می گویند مثل کوه باش! و چرا سیاسیون کوه زیاد می روند؟ برای اینکه استقامت و پایداری را از کوه یاد بگیرند. بچه ها حق دارند به اندازۀ کافی مرا درک نکنند که من با دموکراسی ازدواج کرده ام و هرجا باشم چه مدرسه و چه خانه و چه زندان دموکراسی با من است. نمی دانم آیا بعد از مرگ هم دموکراسی با من خواهد بود؟ آرزو دارم و آرزو بر آزادیخواهان عیب نیست.
18/10/88
امروز جمعه سوّمین روز است که شوفاژها خاموش است. و هوای بند حسابی سرد است. در این سرما می خواهم به مسئله ای اشاره کنم که در زندان و بیرون زندان بسیار وجود دارد و آن هم جنس بازی یا لواط است.
می گویند در داخل زندان در فلان اطاق چند جوان همیشه با فلانی هستند و زمانیکه می خوابد دستش زیر گردن رفیق پسرش است. یکنفر زندانی در بند 4 دیدم که به علّت تجاوز به یک پسربچه، بیست سال بود در زندان بود و زندانی دیگر که به خاطر تجاوز به پسربچه به شش ماه زندان و هشتاد ضربه شلاق محکوم شده بود. و زندانی دیگر دیدم که او را بخاطر تجاوز به یک نفر اعدام کردند. زندانیان دربارۀ اعمال دو همجنس باز در شهر A که نمی خواهم اسم آن شهر را ببرم زیاد صحبت می کنند. مثلاً با زنش شب اول ازدواج همبستر شده که صاحب یک بچه شده و دیگر بگفتۀ زنش هیچوقت با او همبستر نشده چون به جنس خودش علاقه مند بوده یا زمانیکه پلیس او را برده تا بچّه ای که به او تجاوز شده شناسایی کند، تا چشم بچه به او افتاده از ترس پا به فرار گذاشته است. یا افسر آگاهی او را به بیمارستانی برده که در آن پسربچه ای که به او تجاوز شده را شناسایی کند. به افسر آگاهی می گوید این کار من نیست. این آدم ناواردی بوده است. شما همین بچه را با تمام زخمهایش به من بدهید طوری ترتیب او را می دهم که با همین بخیه ها هیچکارش نشود. (عذر می خواهم که چنین رک حرف می زنم زیرا برای خشکه مقدس ها شیرفهم کردن کار مشکلی است) یا میگویند در محلش مغازۀ شیشه بری بوده که پسربچه به پدرش کمک می کرده است. آقای همجنس باز که خودش دکۀ مطبوعاتی داشته برای این پسربچه نقشه می کشد. پس شیشۀ دکه اش را شکسته و از مرد شیشه بر می خواهد که پسر بچه اش را بفرستد تا شیشه را بیندازد. و پدر هم از همه جا بی خبر بچه اش را به دست جلاد می دهد و او ناجوانمردانه به این بچّه تجاوز می کند. و یکی از زندانیان تعریف می کرد زمانیکه از جلو دکه اش عبور می کردیم به او می گفتیم عمو چطوری؟!! و او بسیار خوش زبان ما را دعوت به داخل دکه می کرد. بیا، بیا پسرجون؟!! ولی چون او را می شناختیم فقط سر به سرش می گذاشتیم. حتی می گویند به او دادگاه حکم وحشت داده و او را بالای سیلو می برند که تو را از بالای سیلو به پائین می خواهند پرت کنند تا شاید توبه کند امّا توبۀ گرگ مرگ است.  و مردم شهر می گویند. چطور او عمر طولانی می کند و روز اوّل عید نوروز می میرد؟!! شاید مذهبی های طرفدار حکومت دینی بگویند حکمش اعدام است. ولی افراد همجنس باز تعدادشان آنقدر زیاد است که بخاطر وجهۀ بین المللی نمی توانند همه را اعدام کنند و به زندگی تجاوزکارانه ادامه داده اگرچه تعداد کمی اعدام می شوند و اکثراً به مرگ طبیعی می میرند اکنون بیائید کمی انصاف داشته باشیم. از کجا معلوم که اینها به پسر یا برادر یا نوۀ ما تجاوز نکنند؟!! بچّه ها چون مغزشان به اندازۀ کافی رشد نکرده و تجربه ندارند هر آن ممکن است فریب این شیّادان را بخورند!! پس نباید بگوئیم که برای ما اتفاق نخواهد افتاد. اکنون سئوال اینست که آیا بهتر نیست که امثال این دو مرد با امثال خود زندگی کنند! یا نه! آنها فساد را در جامعه پخش کنند!! زمانیکه جانوری مثل موش وارد کندوی زنبورعسل می شود. زنبوران کارگر او را نیش زده و بعد از مرگ تمام بدنش را مومیائی کرده تا بوی تعفّن ومیکروب و... به داخل کندو پخش نشود. و اگر بتوانند موش را به بیرون از کندو می برند و فراعنه هم از زنبور عسل تقلید کرده اند اکنون سئوال من اینست، آیا بهتر نیست که کانون فساد را مهار کرده و اجازه بدهیم که این دو همجنس باز با هم زندگی کنند تا بیماری را در جامعه پخش نکنند؟!! عقل چه حکمی می دهد؟!! عاقلانه و علمی فکر کنیم. اگر دینی فکر می کنید آیا جمهوری اسلامی در این مورد موفق بوده ا ست؟!! اگر نبوده است چرا؟!!
19/10/88
چهار روز است که در دمای 5 درجه زیر صفر از هیچگونه وسیلۀ گرمایی برخوردار نیستیم. شب گذشته پاهایم زیر پتو اصلاً گرم نشد و تا صبح سوزش و گزگز می کرد. و بقول مشهور سوزن، سوزن می شد. در حالیکه در قسمتهای اداری نه تنها شوفاژ گرم، بلکه بخاری نیز روشن است. این نشانه چیست؟ یعنی ما زندانیان گناهکار زیادی روی زمین هستیم و از نظر حکومت زنده بودنمان هم اضافه است!! البتّه یک مسئله اینجا آشکار است که نه تنها هفتاد میلیون ایرانی زندان هستیم بلکه با ملّت در یک جهنّم هستیم و ما زندانیان در مرکز جهنم هستیم. مطمئن باشید خداوند در آن دنیا دیگر ما را به جهنم نخواهد برد.
20/10/88
دیشب برای سرما چاره اندیشیدم. از آشپزخانه که چند شعلۀ گاز دارد در ساعات خاصی می توانیم استفاده کنیم. چهار بطری نوشابه را آب جوش کردم و داخل پلاستیک و پلاستیک را داخل کیسه زیر پتو گذاشتم و تا صبح گرم بودم. زندانیان سابقه دار که دوازده، سیزده سال زندان هستند، می گویند هرموقع هوا گرم می شود شوفاژ گرم و هوا که سرد می شود شوفاژ هم سرد می شود. و در همین مدّت این گفته ثابت شده است. بهرصورت قبلاً یک نوبت بعد از گرم شدن شوفاژها بطری ها را بیرون انداختم ولی ایندفعه تا پایان زمستان نگه می دارم.
21/10/88
امروز به همسرم زنگ زدم. برای مرخصی به دادگاه انقلاب رفته بود گفته بودند از مقامات بالا دستور آمده به جرم های مثل همسرتان تا اطلاع ثانوی وشاید تا عید نوروز مرخصی ندهند. و گفت پنجاه هزار تومان به حساب من و پنجاه هزارتومان به حساب آقای افتخار برزگریان و چهل هزار تومان به حساب مولوی پهلوان ریخته که خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم. خبری هم دارم که جایش را خالی می گذارم...
22/10/88
امروز روز بسیار خوبی بود. درب بند باز شد و سه جوان وارد شدند. به قیافۀ آنها نگاه کردم حدس زدم که باید سیاسی باشند. فوراً به جلو آنها رفتم جرمشان را پرسیدم. و برای اینکه نترسند ابتدا خودم را با جرمم معرفی کردم که معلم بازنشسته، اقدام علیه امنیت و فامیلم خواستار است. که یکی از آنها بنام آقای حسین قابل خودش را معرفی کرد، خیلی خوشحال شدم. دو نفر دیگر هم خودشان را معرفی کردند. این دو نفر بیشتر در مایه های شعر و آهنگ و آواز و موسیقی بودند. امّا آقای حسین قابل را از جلو دفتر آیت ا... صانعی هنگام اعتراض و درگیری با مأمورین دستگیر کرده بودند. آقای قابل اظهار می داشت زمانیکه من زندان بودم همراه با سایر دانشجویان به خانه ام رفت و آمد زیاد داشته است. از رژیم شاه زندانیان سیاسی رسم داشته اند که از نفرات جدید با هر مرامی که باشند زندانیان قدیمی پذیرایی می کنند و من هم در توانم از آنها پذیرائی کردم.


23/10/88
هوا گرم و شوفاژها هم گرم شده است. امروز با دوستان سیاسی جدید در هواخواری ملاقاتی با پیغمبر زمان داشتیم. همان شخصی که بخاطر اینکه همه را متوجه رسالت پیامبری خود کند پسر ده تا دوازه ساله اش را برای خداوند قربانی کرده بود. آدم عجیبی است. با او صحبت می کنید مرتب از قرآن دلیل می آورد و از اینکه پسرش را قربانی کرده بود یک ذره هم ناراحت و پشیمان نبود. میگفت این رسالت من است که من پیغمبر هستم. نامش ولی اله اسدی است. نامش را بخاطر این آوردم در آینده که مملکت به دموکراسی برسد تحقیق کنند. شاید به یک سری سئوالات مطرح شده در مورد پیامبران برسند پیامبر زندان قربانی کردن بچه و همه و همه را از جانب خدا و دستور خدا می داند. اگر در آینده اطلاعات بیشتری بدست آوردم خواهم نوشت. ضمناً از او پرسیدم آیا مانند پیامبران کسانی به تو ایمان آورده اند که گفت: دخترش به او ایمان آورده است. می گوید اگر به او بگویم می خواهم تو را برای خدا قربانی کنم، می گوید اجرا کن. در ملاقات کابین دخترش که حدوداً هجده سال داشت دیده بودم.
24/10/88
امروز با دوستان سیاسی جدید اگرچه شدیداً مریض و سرماخورده اند اما چون کنار هم هستیم خوشحال هستیم. مسئله ای که در زندان ذهنم را مشغول کرده اعدام است که کمی می خواهم در مورد آن بحث کنم.
دفعۀ دوّم که وارد زندان وکیل آباد شده ام سه مرتبه اجرای حکم اعدام داشته اند. یک 27 نفر و یک 30 نفر و یکنفر قصاصی. اعدامی ها را تقریباً همیشه قبل از اعدام به سوئیت های بند 1/6 قبل از اذان مغرب آورده تا غسل کنند ووصیت نامه شان را بنویسند. قبل از اعدام تلفن ها قطع و درب ها همه بر روی زندانیان چند قفله می شود. امّا من از درز درب بند تعدادی از اعدامی ها را زیر نظر داشتم. واقعاً وحشتناک است دستها همه دستبند زده، سرها پائین افتاده، صدای مأمور می آید که همه وصیتشان را نوشته اند؟! و صدای مأمور می آید که دو وصیت نامه نیست؟! که صدای دو نفر آمد که ما وصیت نامه نمی نویسیم! زندانیان تعریف می کنند که سال گذشته در یک نوبت 54 نفر را اعدام کردند از بحث اصلی منحرف نمی شوم، همینقدر بنویسم که این اعدام ها در هیچ جا، نه روزنامه و رادیو و تلویزیون و حقوق بشر و سازمان ملل و ... منعکس نشده است و اینکه می گویند ایران دوّمین کشور بعد از چین یک میلیارد و سیصد میلیون جمعیت اعدامی دارد اگر این اعدامها منعکس شود، ایران رتبۀ اول و بسیار با چین فاصله خواهد داشت. مرتبۀ اوّل و دوّم در رابطه با مواد مخدر اعدام شدند. و مرتبۀ سوّم که یک نفر بود در رابطه با قتل اعدام شد ظاهراً به خانۀ دختر مورد علاقه اش به این تصوّر که تنها است می رود که خالۀ دختر هم در خانه بوده و خاله اعتراض و داد و فریاد می کند که با چاقو خاله را می زند و سپس با سر و صدای دختر او را نیز با چاقو می زند که هردو می میرند. همینقدر بنویسم که اگر در یک جامعۀ دموکراتیک زندگی می کردیم حتّی یک بگو مگو و مشاجره هم بین آنها صورت نمی گرفت و در عمل سه خانواده تا سالهای مدید و چندین نسل خاطرات تلخ نمی داشتند. به عقیدۀ من کشورهائیکه اعدام را لغو کرده اند نشانۀ رشد و تکامل آن جوامع است. البته همینطور داشتن احزاب و روزنامه و نشریات با سابقه و خلاصه داشتن NGOهای با عمر طولانی، همه نشانه رشد و تکامل آن جامعه است. قصاصی ها را باید خانوادۀ مقتول اعدام کنند. امّا بقیه را چه کسی یا کسانی اعدام می کنند؟!
اینها را سربازان اعدام می کنند. یعنی تمام کارها را سربازان انجام می دهند دستنبند زدن و چشم بستن و طناب را بگردن اعدامی انداختن و در آخر صندلی یا میز را از زیرپای اعدامی برداشتن و در آخر رقص مرگ را تماشا می کنند که کدامیک بیشتر دست و پا می زنند و کدامیک خودش را خیس کرده و بخودش شاشیده یا حتّی مدفوع کرده که اکثراً همان زمانیکه آنها را ازبقیۀ زندانیان جدا می کنند بخودشان می شاشند. سربازانیکه اعدام می کنند فکر می کنید چند سال دارند؟ متوسط سن آنها 20 سال بیشتر نمی باشد. آیا نباید فکر کرد در آینده بتدریج سنّی که از این سربازان بگذرد یعنی در سنین میان سالی و پیری به روان پریشی و دیوانگی دچار شوند؟ آیا سربازان سنگ دل نمی شوند؟ آیا احتمال اینکه در آینده آدم کش شوند وجود ندارد؟ اگر این سربازان بیان کنند که در زندان آدم های بسیار یا کم اعدام کرده اند کدامیک از ما حاضر هستیم که دخترمان را با دارابودن سایر شایستگی ها به آنان بدهیم؟! عقیده دارم که در جامعۀ دموکراتیک آینده باید اعدام را لغو کنیم! اگر تا مدّتی مجبور باشیم به اعدام ادامه دهیم. اوّلاً همۀ مسئولان شهر در زمان اعدام باید حضور داشته باشند تا ببینند چقدر وحشتناک است. دوّم چرا سرباز اعدام کند؟!! شخص قاضی که حکم داده است باید اعدام کند. هرچند من با آوردن کلمۀ اعدام شدیداً مخالف و وحشت دارم. زمانیکه اعدام را لغو و حداکثر حبس ابد داشتیم، حبس ابد هم باید تعریف شود که چند سال؟ ده ، 15 یا 20 یا 25 سال چند سال؟! هر سال زندان جمهوری اسلامی برابر چند سال زندان است؟!! من تصوّر می کنم حداقل برابر 5 سال زندان است. آیا کسانی که در جمهوری اسلامی به هر دلیل دو سال زیر حکم اعدام بوده اند باید اعدام شوند؟ به عقیدۀ من بدون هیچگونه حکمی باید به حبس ابد تبدیل شده و سپس محاکمۀ مجدد شوند. از طرفی تعداد کثیری از زندانیان سالها در زندان بلاتکلیف هستند. مثلاً دو برادر 8 سال زندان هستند که قاضی گفته باید شما را هیپنوتیسم کنیم تا حقیقت کشف شود. خلاصۀ داستانش اینست که دو برادردیگر به دختری تجاوز می کنند و آن خانواده از ناراحتی و غصه از آن منطقه متواری می شوند و ظاهراً بعداً یکنفر را اجیر می کنند تا با تفنگ از بالای دیوارخانه اعضاء خانواده را به رگبار بندند که دو نفر کشته می شوند. و بعداً این دو برادر را می گیرند که بعد از هشت سال دو متهم بر بیگناهی خود اصرار و دادگاه هم یواش یواش دارد به این نتیجه می رسد آنها بیگناه هستند. امّا چه زمان؟ معلوم نیست این سالهای برباد رفتۀ عمر را چه کسی می خواهد جبران کند؟ آیا همینکه رفع اتهام شد و متهم خوشحال که آزاد شده است کافی است؟ آنها در این مدّت یکبار بیرون را ندیده اند مگر زمانیکه به دادگاه برده اند، آیا یک متهّم را نباید به گردش و تفریح برد؟ اصلاً یک نفر حبس ابدی نباید کوه و دشت و صحرا و درخت و پرنده و... را ببیند؟ او همیشه در همین چهاردیواری باید زندان باشد؟ که زندان هستند. اگر زنده بماند و یک روزی آزاد شد می توانید تصور کنید که با این شرایط نگهداری زندانیان چگونه آدمی خواهد بود؟ زندان محل تربیت یا محل نفله شدن است؟! بحث اعدام را که با زندانیان در میان گذاشتم یکی از زندانیان گفت اگر خانواده ات را به گلوله ببندند و چند نفر کشته شوند چه کار خواهی کرد؟! آیا حاضر هستی که آن فرد فقط حبس ابد شود؟! که گفتم علی رغم علاقۀ بسیار به خانواده و وابستگی به خانواده بلی حاضر هستم شاید زودتر از حبس ابد رضایت بدهم.
25/10/88
امروز جمعه و تکراری بنابراین بهتر دیدم که در زندان به مسئلۀ قضاوت در جمهوری اسلامی ایران بپردازم. ابتدا مشاهدات و تجربۀ زندانیان دربارۀ قاضی و قضات را بیان می کنم و سپس نتیجه گیری می کنم.
1- متهم رو به قاضی: می خواهم وکیل بگیرم. قاضی در جواب می گوید پولی که می خواهی به وکیل بدهی به خودم بده تا وکیلت باشم.
2- زندانی تعریف می کرد: او را با دوست دخترش می گیرند. زمانی که قاضی می خواسته حکم بدهد دختر دست روی کاغذ قاضی می گذارد و به قاضی می گوید دوست پسرم را تبرئه کن هرجا می خواهی با تو می آیم. قاضی همین کار را کرده و شمارۀ موبایل دختر را می گیرد  در راه پله های دادگاه  که به پائین می رفته اند زنگ موبایل دخترخانم بصدا درمی آید و وعدۀ ملاقات گذاشته می شود.
3- در بند قرنطینه دو نفر را دیدم که بخاطر دو کیلو گوجه سبز بیش از پنجاه روز بود که در زندان بودند.
4- یک نفر اهل تسنن تعریف می کرد قاضی زمانیکه فهمید از تربت جام هستم پرسید شیعه یا سنّی هستی؟! که گفتم شما به مذهبم چه کار دارید در مورد جرمم از من سؤال کنید!!
5- یک نفر دیگر از اهل تسنن تعریف می کرد قاضی زمانیکه فهمید من دارای مذهب تسنن هستم به عمر توهین کرد. مقایسه کنید با آمریکا که اگر شخصی دو مرتبه از فردی سؤال از دین و مذهبش کند می تواند او را به پلیس تحویل دهد که به دینش چه کار دارد؟!
6- دربارۀ خودم که در پارک ملت، زمان اعتراض به نتایج انتخابات ریاست جمهوری به تاریخ 25/3/88  دستگیر کردند. در آن دو روز (25 و 26) بیش از هزار نفر دستگیر و بتدریج همه را آزاد کردند امّا به دلایل زیر مرا آزاد نکردند. در خانه بزرگداشت مصدق را گرفته بودم. طاهر احمدزاده اوّلین استاندار بعد از انقلاب در خانه ام برای همکاران فرهنگی از خاطرات رژیم شاه گفته و می خواسته ام برای مجید و مسعود دو فرزند شهید احمدزاده از چریکهای فدائی خلق بزرگداشت بگیرم. از خانوادۀ زندانیان سیاسی سر می زده ام. به دفتر تحکیم وحدت مکانی در حدّ یک اطاق در اختیارشان قرار داده ام. انجمن اسلامی دانشجویان در خانه ام تشکیل جلسه می داده اند. از اعضاء و هیئت مدیره کانون صنفی فرهنگیان خراسان هستم. از برابری دیۀ زن و مرد دفاع کرده که چرا بیضۀ چپ مرد اگر از بین برود دو سوّم دیه و اگر یک زن کشته شود یک دوم دیه و در یک کلام چون طرفدار تساوی حقوق زن و مرد بوده ام. به استناد شش مورد بالا بدون داشتن وکیل و تنها در شش دقیقه به شش سال زندان محکوم شدم!
و زمانیکه با وثیقه آزاد شدم پرونده ای که برابر روال دادگاه باید یک سال حداقل طول می کشید تا حکم دادگاه به من ابلاغ شود تنها بعد از 49 روز آزادی بدون ابلاغ حکم با سه مأمور به خانه ریختند که می خواهیم حکم را اجرا کنیم.  جالب اینجاست که حکم را هیچ وقت به من ندادند که شما از حکم سوءاستفاده کرده و به رادیو و تلویزیون های خارج داده و برای دشمن خوارک تهیه می کنید!
7- زندانی تعریف می کرد در زندان اطلاعات، مأمور اطلاعات و بازپرس یعنی قوۀ مجریه و قوۀ قضائیه با هم مرا شکنجه می دادند.
8- زندانی دیگر می گفت حکم اعدام برای مردی صادر می کنند قاضی به همسر زیبایش پیشنهاد می دهد که یک هفته با من باش حکم اعدام را ده سال می کنم و زن قبول می کند.
9- قاضی حکم اعدام به مرد می دهد که زنش را صاحب شود.
10- دوستی دانشجو تعریف می کرد که مأمور اطلاعات او و دوستش را به دادگاه بردند. ابتدا دوستش نزد قاضی می رود و او و مأمور اطلاعات در دفتر می نشینند. صدای دوستش از اطاق قاضی می آمده که در اطلاعات مرا شکنجه کرده اند، مأمور اطلاعات به دانشجو می گوید: ما اگر خواسته باشیم به قاضی هم دستبند می زنیم حالا دوستت دارد از ما شکایت می کند.
موارد بالا بیش از اندازه و خیلی خیلی زیاد است و این حکایت از فساد وحشتناک در قوۀ قضائیه دارد که هیچ گونه استقلالی ندارد و تا زمانیکه نتوانیم قوۀ قضائیه مستقل و سالمی داشته باشیم از آزادی و دموکراسی همان ظاهرش را خواهیم داشت.
و این کشور در فساد و تباهی غرق خواهد بود. به عقیدۀ من بعد از برقراری دموکراسی دو کار باید انجام دهیم. یکی بررسی و تحقیق تمام پرونده های محکومین سی و چندسال جمهوری اسلامی و ثبت آن برای نسلهای آینده دوّم گماردن قضات زن در دادگاهها. چون زن ها برعکس مردان کمتر تحت تأثیر جنس مخالف (مرد) قرار می گیرند و هم کمتر در برابر رشوه تسلیم می شوند. قبل از اینکه نسل جمهوری اسلامی بمیرد لازم است که تزهای دانشجویان در مورد پرونده و شخص زندۀ محکوم صاحب پرونده باشد تا نسلهای آینده بدانند که چه ظلم بزرگی بر این ملّت رفته است.
خشت اول چون نهد معمار کج                     تا ثریا میرود دیوار کج
پایه کاخ حیاط ما کج از بنیاد بود                صحن کج شد، بام کج شد، در کج و دیوار کج


26/10/88
امروز شنبه ملاقات داشتم، همسر و یکی از دوستان معلّمم به ملاقاتم آمده بودند. البته به کسانی که تشابه فامیلی داشته باشند اجازه می دهند که با زندانی ملاقات داشته باشد ولی ظاهراً همسرم زمانیکه شماره می گیرد می گوید یک شماره هم برای قسمت مردان بدهید و متوجه نمی شوند و استثناء و تصادفی فراموش می کنند که شناسنامه بخواهند با دیدن دوستم آقای لطفی نیا خیلی خوشحال شدم و ایشان چون روحیه ام را بسیار خوب دید شاید بیشتر خوشحال شد. به همکاران گفته بودم امیدوارم در زندان به رسالت معلّمی و نمایندۀ معلمان بودن را به نحو احسن انجام داده و آبروی معلّمان را حفظ کنم. ملاقات کابین بود و با تلفن صبحت می کردیم و بعد از ده دقیقه تمام شد. اتفاقاً خانوادۀ آقای حسین قابل را هم دیدم که از پشت شیشه با اشاره به آنها تفهیم کردم که خیالتان از آقای قابل راحت باشد. آنها برای دیدن آقای حسین قابل آمده بودند.
27/10/88
امروز ساعت 5/6 صبح به آقای قابل ابلاغ کردند که دادگاه دارد. فوری سفره را پهن کردم تا صبحانه را خورده و لباس زندانی بپوشد و جوراب ضخیم برایش تهیه کردم. زمان رفتن به دادگاه زندانی حتماً باید جوراب ضخیم داشته باشد تا پابند پاهای زندانی را زخم نکند.
البته جوراب را اگر سربازان ببینند هنگام بازدید می گیرند ولی اگر در جیب باشد که بعداً می خواهد زندانی بپوشد کاری ندارند. از افتخارات جمهوری اسلامی است که معلّم و دانشجو و... را با لباس زندانی و دستبند و پایبند به دادگاه می برند آقای حسین قابل تا آخر شب به زندان برنگشت. باخبر شدیم برای بازجویی بیشتر به اطلاعات برده اند!
28/10/88
سوّمین روز است که روزنامۀ ما و ظاهراً کل زندان را قطع کرده اند. هر زمان که بیرون خبری می شود مسئولین زندان روزنامه را قطع می کنند.
29/10/88
امروز با خانه تماس گرفتم مادر در خانه بود صدای مادر را که شنیدم خیلی خوشحال شدم. مادرم سی و هشت سال است که مرا نصیحت می کند. در رژیم شاه هم مرا نصیحت می کرد و در جمهوری اسلامی هم نصیحت می کند. مادرم همیشه می ترسد که مرا بکشند. امّا این دفعه برخلاف دفعات قبل می گفت همان زندان برایت امن تر است. چون در بیرون زندان کشت و کشتار زیاد است.
خوشحال شدم از اینکه در زندان باشم مادرم خوشحال است. مادرم هشتاد و سه سال دارد.
30/10/88
امروز بعد ازظهر به همسرم تلفن زدم که گفت: به آزادیخواهان زندانی در تهران حبس های سنگین 8-10 سال داده اند که گفتم جای نگرانی نیست. با همّت خلق قهرمان ایران با همدیگر آزاد خواهیم شد. برای زندانی سیاسی مهم نیست که چندسال زندان باشد، مهم اینست که او و یارانش یک روزی بوسیلۀ مردم آزاد خواهند شد. مسئله ای که امروز دربارۀ آن می خواهم بحث کنم مسئلۀ شراب و مواد مخدر در جمهوری اسلامی و بعد از جمهوری اسلامی یعنی دموکراسی است.
98درصد زندانیان مستقیم یا غیرمستقیم در رابطه با مواد مخدر و مشروب زندان هستند. پیرمرد هشتاد ساله ای را دیدم که در تاکسی مقداری مشروب داخل آب میوه ریخته که بخورد و راننده از بوی آن و آئینه متوجه شده و مستقیم او را به کلانتری می برد. در کلانتری بعداز تنظیم پرونده به دادگاه و سپس تا تعیین حکم به زندان منتقل می شود. پیرمرد می گفت چون سابقۀ سوّم است که بخاطر مشروب دستگیر می شوم اگر ثابت شود اعدام می شوم. فردی را دیدم که یک شیشه (بطری) شراب از او گرفته بودند و نزدیک دو ماه بود بلاتکلیف در زندان بود. فرد دیگری را دیدم که دهانش چون بوی الکل می داده بعد از دو ماه زندان با هشتاد ضربه شلاق آزاد شد. فرد دیگری را دیدم که او و دوستش را با یک کامیون حاوی 5 تن ویسکی گرفته بودند که به او یک سال زندان با پنجاه میلیون تومان جریمه و رفیقش چون  اقرار به خوردن نیز می کند به هشتاد ضربه شلاق محکوم می شود. فردی با یک گرم کریستال (کراک) بیش از یک سال در زندان بلاتکلیف بود. شخصی را که به زندان سرخس منتقل شد دیدم که با 14 کیلو کریستال به اعدام محکوم شده بود که زمان اجرای حکم نوحۀ شورانگیز خوانده که از اعدامش منصرف و به حبس ابد محکوم می شود. اشخاص بسیاری را در زندان دیدم که اموالشان را که بیش از یک میلیارد تومان بوده مصادره می کنند و در نهایت اعدام می شوند. از شگردهای جمهوری اسلامی است که افراد را گذاشته تا از این طریق ثروت اندوزی کنند سپس اموالش را مصادره کنند. سه برادر در زندان معتاد که جلو چشمهایم هر سه برادر تو دماغی می کردند (لته های آغشته به کریستال از بیرون به داخل زندان منتقل و سپس تکّه تکّه در آب حل و آب آنرا با قاشق بداخل بینی می ریختند. این لته­ها همان لباسهای آغشته به کریستال بود که اقوامشان به عنوان لباس به داخل زندان می فرستادند). ضمناً برادر چهارم در زندان تربت حیدریه به حبس ابد محکوم شده بود.
شصت برابر ترکیه معتاد داریم در حالیکه جمیعت دو کشور برابر است و به نسبت جمعیت بیش از دو برابر افغانستان که تولیدکنندۀ مواد مخدر است معتاد داریم.
آثار این مواد مخدر فحشاء گسترده که سن فحشاء از 28 سال در رژیم شاه به 12 سال در جمهوری اسلامی رسیده و نابودی اخلاق و معنویت در بین اکثر مردم ایران است. همینقدر بگویم در بند ما 8 نفر آفریقائی (نیجریه 3- غنا2- تانزانیا2- آفریقای جنوبی1) و یک نفر فیلیپینی زندگی می کنند که آفریقائیان به من می گویند تو اخلاق و خصوصیات ما را داری و آفریقائی هستی. لازم می دانم علاوه بر آماری که قبلاً بخصوص در دفاعیات 86 داده ام اکنون قسمتی از مشاهداتم را در زندان بیان کنم تا کمی به عمق فاجعه پی ببریم.
فردی به نام مرتضی در بند قرنطینه و بند 5 با من بود که با 90 دختر و زن شوهردار و بی شوهر رابطۀ جنسی داشته و به این اکتفا نکرده از آنها مخفیانه فیلم می گرفته و در بین جوانان پخش می کرده، شب ازدواجش در حالیکه ماشین عروس را گل می زده است توسط پلیس دستگیر می شود.
پیرمرد هشتاد ساله ای را زندان دیدم که دوبار حج رفته بود و عرق چین، کلاه مخصوص حاجی ها بر سرش بود و خانه اش را پاتوق زنان فاحشه کرده بود. می گویند او همیشه در خانه و در بین زنان بدون شلوار راه می رفته است.
پیرمردی هفتاد ساله دیدم که بگفتۀ خودش زن 28 ساله ای را صیغه کرده بود و این زن به شکار دختران معصوم می رفت تا خانه اش محل دختران جوان و درآمد بالا باشد.
مرد شصت و پنج ساله ای دیدم که به کمک زن و خواهرزنش در ماشین سواری باجناقش مواد مخدر گذاشته و به پلیس تلفن می زند که در فلان ماشین مواد مخدر (کریستال) است که پلیس ماشین را بازدید و مواد را بدست آورده و صاحب ماشین را دستگیر می کند. و صاحب ماشین شدیداً گریه و زاری که روح من خبر ندارد! پلیس شک می کند به مخبر زنگ می زند و به صاحب ماشین می گوید تلفن را گوش کن ببینم صدا را می شناسی (تلفن را روی آیفون می گذارند) پلیس زنگ می زند که ماشین را بازدید کردیم مواد پیدا نکردیم. تا صدای باجناق خائن بلند می شود، او را شناخته و می گوید باجناقم است. پلیس او را آزاد و مخبر را دستگیر می کند. او را در بند پنج در حالیکه با هم در یک اطاق و کنار هم بودیم دیدم. همیشه در مسجد و در صف اوّل نماز جماعت بود هنگام دعا دستها را آنقدر بالا می برد که آدم تصور می کرد نکند می خواهد دامن خدا را بگیرد و اکثراً هم روزه بود و برای سایر زندانیان جاسوسی می کرد. او می خواست باجناق را به زندان بیندازد و با زن و خواهرزنش بدون مزاحم عشق بازی کند. فردی در بند 5 تعریف می کرد که در آگاهی با یک روحانی بوده که چهارصد دختر را صیغه کرده و با هرکدام بیشتر از 2-3 روز نبوده. رابطۀ زن جوانی را با زن قاضی و جوانی را با زن مأمور اطلاعات نیز در زندان دیدم. مردی که به دخترش تجاوز کرده بود که اعدام شد دیدم. جوانی که به مادرش تجاوز کرده بود و با شکایت مادر به زندان افتاده بود در زندان دیدم. از اینها زیاد دیدم اگر از من بپرسند کشور ایران در دروان جمهوری اسلامی چگونه است؟!! می گویم آتش گرفته است که تر و خشک با هم می سوزند! از این نمونه هرچقدر بخواهید در زندان پر است اصولاً جرأت نمی کنم از زندانی بپرسم زنت چگونه و با کدام درآمد در بیرون از زندان زندگی می کند؟!! من که در زندان و در بین زندانیان هستم فقط می توانم بگویم وحشتناک است!! وحشتناک است!!
چه باید کرد؟ جمهوری اسلامی که هفتاد درصد بودجه اش هزینۀ نظامیگری می شود و سی درصد دیگر هم در بوروکراسی اداری و کثیف گم می شود. (تشکیلات اداری رژیم شاه به اندازه یک گوساله بود و ما انقلاب کردیم که این گوساله تبدیل به بزغاله و موش شود و خلاصه خیلی کوچک شود. اما برعکس گوساله تبدیل به گاو چاق و چله ای شد که اگر اکثریت بدن آن در داخل خاک ایران است اما دم آن در پاکستان و افغانستان تکان می خورد. گردن گاو به داخل عراق و کله گاو به داخل سوریه و لبنان و فلسطین و چشمهای تلسکوپی گاو در آمریکای لاتین و آفریقا قرار داد. و سرانجام همچون مگسی که بداخل تار عنکبوت بیفتد و وزوز کند، مدام صدای وزوزش به گوش می رسد).
چه باید کرد؟ تصور می کنم تا زمانیکه خشخاش در افغانستان کشت می شود در کشور ما فراوانی مواد مخدر خواهد بود. امّا این به آن معنی نیست که جمهوری اسلامی تبرئه شود. چرا؟! برای اینکه در رژیم شاه نه تنها در افغانستان خشخاش کشت می شد بلکه در ایران نیز کشت می شد و نه تنها تعداد معتادان ما بسیار کم بلکه سن معتادی هم از پنجاه به بالا بود ولی اکنون از 12 سال به بالا است. بقول یکنفر کرد چناران آن موقع از هر روستای چناران 20-30 نفر جوان پهلوان بیرون می آمدند اما امروز 20-30 نفر معتاد بیرون می آیند و به دنبال جای امنی می گردند که موادشان را دود کنند. عقیده دارم که مشروب و مواد مخدر را باید آزاد کرد. مشروب را همیشه و مواد مخدر تا زمانیکه در کشور افغانستان خشخاش کشت می شود. نه تنها باید آزاد گذاشت بلکه باید کشت کرد. چون در ایران بعد از قاجار ما حکومت مرکزی قوی داشته ایم که تمام نقاط کشور را کنترل می کرده است. البته این به آن معنی نیست که ما در آینده حکومت مرکزی قدرتمندی نداشته باشیم. با جمهوری فدرال نیز می توان حکومت قدرتمند داشت و کشت خشخاش را کنترل کرد. پیمان سنتو را احیا و  اگر توانستیم به پیمان ناتو بپیوندیم. در پرانتز می گویم دشمنان ما همیشه دشمن و دوستان ما همیشه دوست نیستند. با آمدن دموکراسی در ایران بسرعت کشورهای منطقه در سایۀ دموکراسی دوست و متحد خواهند شد و کشورهای صاحب دموکراسی هیچوقت با هم جنگ نداشته و در امور یکدیگر دخالت نمی کنند.
همانطور که اروپای غربی مدّت شصت و پنج سال است که بین خودشان جنگی نداشته اند و دایرۀ اتحادشان سال به سال وسیع تر می شود.
پس ما اگر به پیمان های منطقه ای و ناتو بپیوندیم ضمن اینکه هزینه های نظامی و امنیتی را پائین آورده تولیدات کشاورزی و دامی و صنعتی را زیاد خواهیم کرد. و تا زمانیکه در افغانستان خشخاش کشت می شود ما نیز خشخاش کشت کنیم. امّا تلاش کنیم که طی برنامۀ پنج ساله حداقل نود درصد معتادان را معالجه کنیم. مطمئن هستم که با استقرار و استمرار دموکراسی بمدّت ده سال می توانیم تعداد معتادان را به سطح کشورهای اروپایی برسانیم. شاید کسانی باشند که با آزادی مواد مخدر مخالف باشند.
تجارت مواد مخدر در شرایط فعلی خطرناک ولی بسیار سودآور است با آزادکردن موادمخدر از سودآوری آنچنانی درآمده و تعداد کمتری به سمت این سود خواهند رفت. از طرفی با آزادشدن مشروب چون مشروب به مقدار زیاد جایگزین مواد می شود و برعکس مواد مخدر که اعتیاد آور است مشروب تقریباً اعتیاد نمی آورد و یاکم اعتیاد می آورد. متأسفانه فکر می کنم باید قسم بخورم که در عمرم حتی نیم لیوان مشروب هم نخورده ام که تصور نشود برای خودم می خواهم مشروب آزاد باشد. بلکه فقط به سلامتی جوانان فکر کرده و دوست دارم جامعه ای سالم داشته باشیم ضمناً با کشت خشخاش و صدور تریاک به سایر دولت های جهان و زیر نظر سازمان ملل، چون دیگر سود آنچنانی برای کشاورز افغان نخواهد داشت کمک بزرگی به دولت افغانستان خواهد بود تا کشت خشخاش را متوقف کند. با توقف کشت خشخاش در افغانستان آن موقع دموکراسی تصمیم خواهد گرفت که آیا به کشت آن ادامه دهد یا خیر؟! توضیح اینکه با آزادی مطبوعات و احزاب و رادیو و تلویزیون تبلیغات بسیار گسترده ای بر علیه مصرف مواد مخدر و مشروب خواهد شد و شاید احزاب دارای شاخه هایی برای ترک جوانان معتاد بشوند و زمانیکه معتاد ضد ارزش باشد و اشتغال و درآمد بالا باشد کمتر مردم بطرف آن خواهند رفت. به امید جامعه ای بدون معتاد و مواد مخدر. (آنقدر که در قرآن ربا نکوهش شده شراب نکوهش نشده و در قرآن آمده شراب فوایدی دارد امّا زیانش بیشتر از سودش است. برعکس در جمهوری اسلامی ربا توسط بانکها و مؤسسات قرض الحسنه آزاد، امّا شراب بگونه ای است که دهان کسی بوی الکل بدهد زندان و شلاق دارد و چه بسیار در روزنامه ها خواندم که بعلّت نوشیدن الکل صنعتی انسان­های زیادی کور شده یا مرده اند و جالب است خیلی از این مؤسسات به اصطلاح قرض الحسنه نام پیشوایان دین را برای خود انتخاب کرده اند و با بهره های بسیار بالایی که می گیرند می گویند قرض الحسنه است).
1/11/88
در بین زندانیان شایع شده که به جرمهای مشابه من مرخصی می دهند حداقل تاکنون باید سه بار مرخصی رفته بودم. اگر مرخصی آزاد شود باید وثیقه بگذارم. جرم اقدام علیه امنیت و دعوا و قتل و آدم ربایی و تجاوز به عنف و مشروب از جرمهائی هستند که در شرایط فعلی اجازه نمی دهند به مرخصی بروند. زندانیان آفریقائی که دیروقت نیست که از استبداد رهائی پیدا کرده و به دموکراسی رسیده اند مرا نصیحت می کنند که مرخصی نروم. می گویند خطر اینکه در مرخصی ترورت کنند وجود دارد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر