این وبلاگ متعلق است به دوستداران وعلاقمندان معلم مبارز و خستگی ناپذیر « سید هاشم خواستار » از اعضای کانون صنفی معلمان و فرهنگیان استان خراسان و سخنگوی این کانون
یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۴
شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۴
به نام خداوند جان و خرد
قاضی محترم شعبه 5 دادگاه انقلاب مشهد
احتراماً اینجانب سید هاشم خواستار معلم بازنشسته و نماینده
معلمان در کانون صنفی فرهنگیان خراسان که در روز 4/5/90 حکم دو سال زندانی اینجانب
به جرم اقدام علیه امنیت به اتمام رسید و قرار بود که در تاریخ فوق الذکر آزاد شوم
اما آزاد نشده و به بازداشتگاه اطلاعات منتقل شدم در این بازداشتگاه توسط مامور
اطلاعات و بازپرسها آقایان منصوری و حیدری بازجویی و بازپرسی شدم. تمام این بازجوییها بخاطر نامههایی
بوده که از زندان به رئیس قوه قضاییه و وزیر اطلاعات فرستاده و شرایط ضد بشری
زندان و وضعیت اسفناک کشور را بیان کردهام. نهایتاً بعد از 45 روز که در بدترین
شرایط در زندان بودم با وثیقه صد میلیونی آزاد شدم. و اکنون همراه با همسرم که
متهم است درباره من در طول زندانیم با رادیو و تلویزیونهای خارجی مصاحبه کرده در آن
شعبه به اتهام نشر اکاذیب وتشویش اذهان عمومی و تبلیغ علیه نظام بتاریخ 10/11/90
محاکمه شویم. اکنون مطالبی از کتاب حکومت اسلامی آیت الله خمینی چاپ 1357 در دفاع
از خودم میآورم که ما انقلاب کردیم که از هر نظر وضع مردم و شرایط کشور (فقر،
تعداد زندانیان، فحشا، بیکاری، گرانی، آزادی بیان، آزادی احزاب، صنعت و ...) بهتر
شود نه اینکه بدتر شود. آیا چون حکومت شاهنشاهی بود هر گونه انتقادی مجاز بود که
البته مجاز بود واکنون چون حکومت به نام اسلام است پس حکومت حق دارد هر کار ضد
انسانی و ضد اسلامی انجام دهد؟!! و تحمل هیچگونه انتقادی هم نداشته باشد و فوراً
انتقاد کنندگان را به اتهاماتی موهوم نظیر تشویش اذهان عمومی و تبلیغ علیه نظام و
نشر اکاذیب به زندان بیندازد؟!!
صفحه 13 کتاب حکومت اسلامی : «من تعجب می کنم اینها چگونه
فکر می کنند. از طرفی اگر برای ده گرم هروئین چندین نفر را بکشند میگویند قانون
است. ده نفر را مدتی پیش و یک نفر را هم اخیراً برای ده گرم هروئین کشتند و این
چیزی است که ما اطلاع پیدا کردیم. وقتی این قوانین خلاف انسانی جعل میشود بنام
اینکه میخواهند جلو فساد را بگیرند خشونت ندارد! من نمیگویم هروئین بفروشند لکن
مجازاتش این نیست.»
از نوشتن کتاب آقای خمینی نزدیک نیم قرن گذشته و اکنون فقط
در زندان وکیل آباد در یک روز (19/5/89) که در یکی از نامهها نوشتهام 63 نفر را
اعدام کردند که بعداً فهمیدم 72 نفر بودهاند در آن زمان آقای خمینی اعتراض میکند
که مجازاتش اعدام نیست. پس چی شده که بعد از نیم قرن و آن هم در حکومت اسلامی
مجازاتش همان اعدام است؟!! و کسی هم که این خبر را منتشر کند متهم میشود و باید
برای نشر آن محاکمه و زندانی شود!! اگر
اعدام کار ساز نیست که البته نیست پس چرا اعدام میکنند؟!! آقای قاضی اگر از دفتر
کارتان بیرون بیایید و ببینید که 72 گوسفند کشته یا خفه شدهاند چه حالی به شما
دست میدهد.؟!!
صفحه 14« فحشاء که تا این اندازه دامنه پیدا کرده که نسلها
را ضایع، جوانها را فاسد، و کارها را تعطیل میکند. همه دنبال همین عیاشیهایی است
که راهش را باز کردند و به تمام معنی دامن میزنند وازآن ترویج میکنند حال اگر
اسلام بگوید برای جلوگیری از فساد در نسل جوان یکنفر را در محضر عموم شلاق بزنند
خشونت دارد؟»
سن فحشا از 28 سال در رژیم شاه به 12 سال رسیده است. در
کنار اکثر خیابانها تعداد زیادی زنان فاحشه حتی در همین شهر مقدس مشهد منتظر ند که
چند ساعتی با مردانی باشند و پولی جهت گذران زندگی بدست آورند. یکی از دوستان که
دانشجوی دکترای دانشگاه تربیت مدرس بود یک همکلاسی از کشور مالزی داشت. آن مالزیایی
از این دانشجوی ایرانی سؤال کرده بود: آیا در ایران اتومبیلها که جلو خانمها نگه
میدارند برای احترام است؟!! عاقلان از همین متن میفهمند که در ایران چه خبر
است!!
صفحه 15 « میخواهند ما گرفتار و بیچاره بمانیم، فقرای ما
در همین بدبختی بمانند و به احکام اسلام که مساله فقر و فقرا را حل کرده است تسلیم
نشوند و آقایان و عمالشان در کاخهای بزرگ بنشینند و آن زندگانی مرفه و کذائی را
داشته باشند.»
چهل درصد مردم کشور ما زیر خط فقرند. شهر مشهد که در رژیم
شاه هفتاد هزار حاشیه نشین داشته اکنون بیش از یک میلیون حاشیه نشین دارد. بعد از
سی و سه سال که از حکومت اسلامی میگذرد تعداد فقرا نه تنها کم نشده بلکه بسیار
بیشتر ازگذشته شده است. آیا بیان این مطالب نشر اکاذیب است؟!!
صفحه 20« به نماز شما چکار دارند؟ آنها معادن ما را میخواهند.
میخواهند کشور ما بازار فروش کالاهای
آنها باشد، و به همین جهت حکومت های دست نشانده آنها از صنعتی شدن ما جلوگیری میکنند
یا صنایع وابسته و مونتاژ تاسیس میکنند.»
اکنون در سایه حکومت ا سلامی از سیب و پرتقال مصری و گلابی
ژاپنی و چینی تا کلاه حصیری و سنگ قبر چینی و خلاصه همه چیز، اتومبیل که جای خود
دارد از چین وارد میشود. نفت میفروشیم کارگران چینی برای ما تولید میکنند. مهم
نیست که کارگر ما از گرسنگی هروئین بفروشد و تولید کننده ما ورشکست شود. من فکر میکنم
تنها خواجه حافظ شیرازی نمیداند که چه بلایی بر سر تولید کننده و کارگر ما وارد
شده است. امیدوارم با پیشرفت علم خواجه حافظ هم آگاه شود. آیا گفتن اینها تشویش
اذهان عمومی است؟
صفحه 31« سادات، کی به چنین بودجهای احتیاج دارند؟ خمس
درآمد بازار بغداد برای سادات و تمام حوزه های علمیه و تمام فقرای مسلمین کافی است
تا چه رسد به بازار تهران و بازار استامبول و بازار قاهره و دیگر بازارها»
درآمد نفت و گاز و مس و پتروشیمی و آهن و گمرک و بانک و
بنیاد مستضعفان و خودرو و خمس و زکات و صدقه و ... همه و همه وارد بیت المال می
شود ولی کشور ما ایران از هر زمانی رنجورتر و فقیرتر است. چرا؟!! در باز جوییهایم
نوشتهام که با حکومت اسلام گراها بمدت ده سال در ترکیه درآمد مردم ترکیه سه برابر
شده است. در حالیکه ترکها نفت و گاز از ما میخرند، درآمد مردم ما (ایران) در این
ده سال چقدر شده است؟!! در حالیکه درآمد همین هفت سال نفت برابر تمام درآمد نفتی
از ابتدای پیدایش نفت در ایران بوده است. آیا نشان دادن این وضعیت تبلیغ علیه نظام
محسوب می شود؟
صفحه 48« به همین جهت در حکومت اسلامی بر خلاف رژیم سلطنت
شاهنشاهی و امپراطوری اثری از کاخهای بزرگ، عمارات کزایی، خدم و حشم، دفتر مخصوص،
دفتر ولیعهد و دیگر لوازم سلطنت که نصف یا بسیاری بودجه مملکت را از بین میبرد
نیست.»
مردم خود قضاوت کنند!! رژیم شاه و حکومت اسلامی را خود
مقایسه کنید من که جرئتش را ندارم!! و این به آن معنی نیست که من از رژیم شاه
طرفداری میکنم. بلکه همانطور که گفتم انقلاب کردیم که از هر نظر وضع بهتر شود.
صفحه 49« مملکت بخاطر این ریخت و پاشها و اختلاسها محتاج
شده است و گرنه نفت ما کم است؟ یا ذخایر و معادن نداریم؟ همه چیز داریم. لکن این
مفت خوریها و اختلاسها و گشاده بازیهایی که بحساب مردم و از خزانه عمومی میشود
مملکت را بیچاره کرده است.»
بزرگترین اختلاس تاریخ ایران و شاید جهان در سی و سومین سال
حکومت اسلامی بوجود آمد. اختلاس رفیقدوست و خداداد فاضل و شهرام جزایری و... که
آفتابه دزد بحساب میآیند هر چند با اندک حساب سر انگشتی اختلاس یکصد و بیست
میلیارد آن زمان آقای رفیق دوست از سه هزار میلیارد امروز بیشتر است. راستی سوال
نمایندگان مجلس هفتم به کجا رسید که در زمان محمود احمدی نژاد شهردار تهران سیصد و
سی میلیارد تون سند ندارد. پرونده اختلاس معاون اول رئیس جمهور آقای رحیمی در بیمه
ایران به گفته دادستان محترم آقای اژهای به کجا رسید؟!! خداوند پروفسور کردان
وزیر محترم کشور احمدی نژاد و قائم مقام مدیر صدا و سیما را رحمت کند. که مدرک
دکترای از دانشگاه آکسفورد انگلیس جعل کرده بود درحالیکه دیپلم بیشتر نداشت. این ها
بگفتهی آقای خمینی گشاده بازی و فساد و
مفت خوری و غیره و غیره نیست؟ گفتن اینها جرم است؟
صفحه 50« از طرف دیگر تشکیلات اداری زائد و طرز اداری توأم
با پرونده سازی و کاغذ بازی که از اسلام بیگانه است خرجهایی بر بودجه مملکت تحمیل
می کند که از خرجهای حرام نوع اول کمتر نیست. این سیستم اداری از اسلام بعید است..... اما حالا این تشکیلات
اداری دادگستری و تشریفات آن خدا میداند چقدر زیاد است.»
(بوروکراسی)تشکیلات اداری رژیم شاه به اندازه یک گوساله بود
و ما انقلاب کردیم که این گوساله تبدیل به بزغاله و موش شود. و خلاصه خیلی کوچک
شود اما برعکس گوساله تبدیل به گاو چاق و چلهای شد که اگر اکثریت بدن آن در داخل
خاک ایران است اما دم آن در پاکستان و
افغانستان تکان میخورد. گردن گاو به داخل عراق و کله گاو به داخل سوریه و
لبنان و فلسطین و چشمهای تلسکوپی گاو در آمریکای لاتین و آفریقا قرار دارد.
تشکیلات اداری دادگستری هم در رژیم شاه در مشهد فقط در خیابان مدرس یک ساختمان
داشت. اما اکنون در تمام شهر با ساختمانهای بزرگ و مرتفع پخش شده است.
صفحه 81« مثل این حکومتها نیست که امنیت را از مردم سلب
کردهاند، هر کس در خانه خود می لرزد که شاید الان بریزند و کاری انجام دهند.
چنانکه در حکومت معاویه و حکومتهای مانند آن امنیت را از مردم سلب نموده و مردم
امان نداشتند. به تهمت یا صرف احتمال می کشتند. تبعید می کردندو حبس می کردند. حبسهای
طویل المدت، چون حکومت اسلامی نبود.»
احتیاج به توضیح ندارد فقط همین اندازه به عنوان مشتی از خروار بگویم که اکثریت نمایندگان
معلمان در تشکلهای صنفی در سرتاسر ایران به شکلهای مختلف زندان، انفصال خدمت، کسر
حقوق، و یا تبعید شده اند!!
صفحه 83 « نگذارد در مالیاتها و درآمدهای کشور اینقدر هرج
و مرج و حیف و میل واقع شود و چنین تصرفات
ناشایسته بشود؟»
صفحه 96« اینکه
مردم از این حکام می ترسند. برای این است که حکومت آنها روی قواعد و قوانین
نیست. قلدری است، لیکن در حکومت شخصی مانند حضرت امیر (ع)، در حکومت اسلامی خوف
برای کسانی است که خائنند، ظالمند، متعدی و متجاوزند، ولی برای عموم مردم ترس و
نگرانی مفهوم ندارد.»
به قول نظامی گنجوی « دین تو را در پی آرایش اند – در پی آرایش و پیرایشند- بس که ببستند بر او برگ و ساز – گر تو ببینی نشناسیش باز » فکر می کنم دیگر احتیاج به توضیح ندارد.
صفحه 138 « از اظهار حقائق و افشای حرامخوری ها و دروغپردازیها
کوتاهی نکنیم. وقتی قدرت بدست آوردیم نه تنها سیاست و اقتصاد و اداره کشور را درست می کنیم. بلکه
حرامخورها و دروغپرداز ها را شلاق می زنیم و به کیفر می رسانیم.»
اینجانب همانطور که در بازجوییها و نامههایی که به رئیس
قوه قضاییه و وزیر اطلاعات نوشته ام بیان کرده ام که حداقل درشبانه روز هفده مرتبه
می گویید اهدنا لصراط المستقیم عمل کنید.
تنهابه زبان نیاورید عمل کنید. آنوقت در روز آزادیم مرا منتقل به زندان می کنید که چرا سران کشور را امر به معروف و نهی از منکر کردم؟!! من کاری بیشتر از همان سطور
بالا نکردهام.
صفحه 142 « بسیازی از چیزهایی که به اسم سیل زدگان یا زلزله
زدگان جمع آوری کردند خودشان خوردند!»
در زلزله بم چه گذشت؟!! دل مردم ایران و بخصوص مردم بم از
این بخوربخورها خون است و در این مورد مردم چه داستنها که تعریف نمی کنند چرا ؟!!
صفحه 168 « آن مردک (یکی از مقامات دولتی ایران) وقتیکه آمد
(در زندان) پیش من، من بودم و آقای قمی که اکنون هم گرفتارند گفت: سیاست عبارت از
بد ذاتی، دروغگویی و .. خلاصه پدرسوختگی است و اینرا بگذارید برای ما! راست هم می
گفت، اگر سیاست عبارت از اینها است مخصوص آنها می باشد.»
اگر پیامبر (ص) زنده شود و ببیند که به نام او چنین حکومت
می کنند پیامبر چه کار خواهد کرد؟!! آیا حاکمان ما سرشان را بالا نگه خواهند
داشت؟!! اتفاقاً در زندان به سراغ من هم آمدند که آقای خواستار سیاست را کنار
بگذار!! ما بتو کاری نداریم. البته اگر دنیا را کف دست من گذارند حاضر نیستم سیاست
آقایان را که فقر و فحشاء و اعتیاد و اعدام و زندانی و سانسور و تبعید و بیکاری و
گرانی و تورم ببار آورده است تایید و یا ادامه دهم!!
مگر پیامبر نفرموده کلّکم راع و کلّکم مسئول. همه شما باید
رعایت کنید و همه شما مسئول هستید! پس چطور سیاست را کنار بگذارم؟!! آقای قاضی
سرنوشت مردم نه دست من است و نه دست شماو نه دست حاکمان ما. خداوند می فرماید: انّ
اللّه لایغّیر بقوم حتی یغّیر ما به انفسهم .( وضع هیچ قومی تغییر نمی کند مگر
آنکه آن قوم خودش وضعش را تغییر دهد.) پس بیایید اگر از خداوند نمی ترسیم از خلق
خدا بترسیم و اگر از خلق خدا نمی ترسیم از خداوند بترسیم و البته اگر از خلق و
خداوند بترسیم هم این دنیا را داریم و هم آن دنیا را و برای مومن که راه خدا را می
رود که همان راه مردم است زندان و آزادی تفاوتی ندارد.
سید هاشم خواستار
نامه سید هاشم خواستار فرهنگی بازنشسته زندانی زندان وکیل
آباد مشهد که بیش از 21 ماه است بدون یک روز مرخصی در زندان است .
به نام خداوند جان و خرد
ریاست محترم قوه قضاییه و وزیر محترم اطلاعات
از آنجاییکه در جریان دستگیری و محاکمه و زندانی کردن من و
ادامه آن قوه قضاییه و وزارت اطلاعات توأما دست داشته و دارند تصمیم گرفتم موارد
غیر قانونی را از ابتدای دستگیری ام که از پارک ملت مشهد هنگام اعتراض به نتایج
انتخابات شروع و تا الان که در بند 1/6 زندان وکیل آباد مشهد محبوس هستم ادامه
دارد به اطلاع آن دو نهاد و همکاران فرهنگی برسانم .
اینک 32 سال از انقلاب می گذرد غیر قانونی عمل کردن تا چه
اندازه ؟؟ بله چه می خواستیم و چه شد به تاریخ 25/03/88 هنگام اذان مغرب در پارک
ملت منهم مثل بقیه مردم روی نیمکت نشسته بودم و صدای شعار دادن دانشجویان دانشگاه فردوسی
از آن طرف خیابان می آمد .
یک نفر روحانی که عمامه و عبایش را در آورده بود از پشت سر
دست به شانه ام زد و گفت آقای خواستار شما هستید گفتم بله ایشان گفت با من بیایید
. مرا بردند و 24 ساعت در نیروی انتظامی بازداشت بودم سپس مرا تحویل اداره اطلاعات
دادند از اینکه مرا بازداشت کردند متعجب بودم چرا که در آن زمان در پارک تظاهراتی
نبود .
در اطلاعات بازجویم دو نصیحت به من کرد که من در جواب نصایح
او سؤالی مطرح کردم اگرچه سؤال و جواب تخلف نیست اما بهتر دیدم که از فرصت استفاده
کرده و جواب آن دو سؤال را بدهم تا
بازجویان مجددا این سؤال را مطرح نکنند ایشان گفتند آدم پارا از گلیمش درازتر نمی
کند تا گرفتار نشود که گفتم اندازه گلیمم را چه کسی مشخص می کند ؟ دوم ایشان
فرمودندآدم حدش را نگه می دارد تا گرفتار نشود گفتم چه کسی حدم را مشخص می کند بله
گلیم هر انسانی به وسعت کرده زمین و یا به اندازه جامعه بشری است و حد انسان ها به
اندازه هستی است ؟
در بازداشتگاه اطلاعات بازجو با چشمان بسته و رو به دیوار
مرا بازجویی می کرد و از زندگی خصوصی و خانوادگی من نیز سؤال می کرد و شش روز در
اطلاعات در سلول انفرادی بودم از تاریخ 01/05/88 دو نوبت مرا با دستبند و پابند به
دادگاه انقلاب بردند و آقای حیدری بازپرس از من بازجویی کردند سپس پرونده مرا
تحویل شعبه یک دادگاه انقلاب به ریاست قاضی سلمانی دادند که تاریخ 04/05/88 جلسه
دادگاه شروع شد ما چهار نفر متهم بودیم که آن سه نفر چون با وثیقه قبلا آزاد شده
بودند با لباس عادی بودندولی من با دستبند و پابند و لباس زندانی بودم آقای قاضی
حداقل دو ساعت بحث سیاسی کردند منجمله ایشان از کشور کره جنوبی گفتند که مردمش با
نظم و انضباط به کجا رسیده اند ؟ من در جواب ایشان گفتم کارگران کره جنوبی تا دوسال
بعد از انقلاب ایران کارگری می کردند که به تدریج با خراب شدن وضع اقتصادی کشورمان
به کشورشان بازگشتند و در سایه دموکراسی علی رغم اینکه نفت و گاز از کشور ما می
خریدند جزء ده کشور ثروتمند و صنعتی دنیا شدند . آقای قاضی از مردم ایران گله
کردند از جمله گفتند خانم شیک پوشی را با بچه 6-5 ساله اش دیدم که بعد از خوردن
پفک به مادرش گفت پلاستیک را چه کنم مادرش گفت بینداز که به مادر بچه اعتراض کردم
که سطل آشغال نزدیک است چرا داخل سطل نمی اندازید به آقای قاضی گفتم فکر نمی کنید
بین حاکمان ( دولت ) و ملت فاصله افتاده است ( فکر کنم ایشان متوجه کلامم که در آن
یک دنیا معنی است نشدند ) ایشان گفتند شاید ...
سؤالم اینست که بحث سیاسی در دفتر کار قاضی چه معنی دارد غیر
از اینست که قاضی عدم استقلال خود را نشان می دهد ثابت می کند در خط فکری حاکمان است بعد از آنکه آن سه نفر
به سؤالات قاضی جواب دادند نوبت به من رسید که فقط در اینجا سؤالاتی را که قاضی از
من پرسید می آورم چون جواب ها را در نامه قبلی داده ام 1- چرا خانه ات را در
اختیار دفتر تحکیم وحدت قرار داده ای 2- چرا طاهر احمد زاده در خانه ات سخنرانی کرده
است 3- می خواستی برای مجید و مسعود احمدزاده بزرگداشت بگیری 4- چرا از خانواده
های زندانی سیاسی دیدار می کرده ای 5- چرا انجمن اسلامی دانشجویان در خانه ات
تشکیل جلسه داده اند آیا توهم در جلساتشان شرکت کرده ای 6- جلساتی در کانون صنفی
معلمان خراسان داشته ای که معلمان اعتصاب کنند 7- در جاهای مختلف می گفته ای چرا دیه
زن نصف دیه مرد است 8- شرکت در تظاهرات اعتراض آمیز مردم مشهد به نتایج انتخابات .
در تاریخ 05/05/88 مجددا با دستبند و پابند و لباس زندانی
به دادگاه انقلاب اعزام شدم و علیرغم نداشتن وکیل چون از حق قانونی ام دفاع کردم
به شش سال حبس محکومم کردند ( یکی از هم بندیانم که از روحانیون اهل سنت است و به
ده سال حبس محکوم شده است در حالیکه هفت نفر دیگر از یکسال تا 6 سال حبس محکوم شده
اند خانواده اش به قاضی می گویند چرا به او ده سال حبس داده اید ؟ قاضی می گوید چون
زبان درازی کرده است . زبان درازی یعنی دفاع از خود در حضور قاضی جرم است .
باورم نمی شد زمان دادگاه ( جدا از بحث سیاسی و زمان مربوط به آن سه نفر دیگر ) بیش از ده
دقیقه طول نکشید و شش سال حبس به من دادند چقدر راحت با سرنوشت انسان ها بازی می
کنند مگر من حق انتخاب وکیل نداشتم بله
تظاهرات مسالمت آمیز مردم بحرین که مخالف شخص اول کشورند از نظر حاکمان ما جایز
است ولی تظاهرات مسالمت آمیز خیابانی مابرای اعتراض به نتایج انتخابات زندان دارد
.
صفات حکومت های استبدادی و دیکتاتوری چیست ؟ فساد اداری و
قضایی ، عدم اجرای قانون ، تورم بالا ، بیکاری ، اعتیاد مواد مخدر فراوان ، طلاق
گسترده بروکراسی ، نبود آزادی بیان و احزاب و NGO ها سیستم اداری متمرکز در پایتخت ، اقتصاد بسته و تک محصولی و دولتی تمام این موارد در کشور ما
در سطح بسیار بالایی هست نامه امام علی به مالک اشتر که به عنوان سند حقوق بشر از
طرف سازمان ملل منتشر شد چرا عمل نمی شود به قول مرحوم دکتر علی شریعتی خیلی مواقع
یک حقیقت را نمی شود انکار کرد . اما بی سر و صدا از کنار آن می شود گذشت تا مردم
نفهمند که امام علی این گونه نامه ای داشته است گوشه های از این نامه : مالک مبادا
با مردم بسان گرگی که گوسفند رام را غنیمت شمارد درنده خویی کنی و چشم طمع به
خوراکشان دوزی زیرا آنان دو دسته اند یا با تو بردار دینییند یا در آفرینش مانند
تو می باشند ( درود بر علی ( ع ) که مردم را به خودی و غیر خودی تقسیم نکرد ) هرگز
مگوی من مأمور و قدرت دارم و فرمان می دهم و باید فرمان مرا اطاعت کنید چون این
روش باعث فساد و خرابی دل و ضعف و سستی
دین و تغییر و زوال نعمت ها می شود سخت بپرهیز از اینکه خویش را با خدا برابر کنی
هیچ چیزی مانند ستم موجب نابودی نعمت خدا و برانگیختن خشم او نیست خشم چند تن در
برابر خشنودی همگان اهمیت ندارد مردم را
عیوب و ایرادها و زشتی هایی است که سزاوارترین فرد برای پوشاندن آن ها فرماندار
است پس تا می توانی دشمنی های مردم را
پرده پوشی کن سخن چین ( جاسوس ) هرچند خود رابه صورت پند گویان جلوه دهد باز خیانت
کار و فریب دهنده است و باید برگزیده ترین
افراد نزد تو وزیری باشد که سخن تلخ و ستایش نکردنش سبب دلتنگی و نا خرسندی تو شود بسیار با دانشمندان مذاکره و با راستگویان و درستکاران گفتگو کن ( در
جمهوری اسلامی به زندان می اندازند ) نداری و نیازمندی مردم همانا زاییده ناپاکی و
حرص و از فرمانداری است که چون به دوام قدرت و دولتشان امیدی ندارند و اموال و
سرنوشت گذشتگان را نیز به خاطر می سپارند ، به اندوختن مال می پردازند . قسمتی از
وقت خود را به نیازمندان و دادخواهان اختصاص بده سپس در آن هنگام درشتی و ناهمواری
و آداب سخن ندانستن و گفتار نسنجیده را از آنان تحمل کن و اگر رعیت به تو گمان
ستمگری بردند ز نگار بد گمانی را هرچه زودتر از سراچه ذهنشان بزدای جمهوری اسلامی
راه را کوتاه کرده و به زندان و ... می فرستند ) خداوند در روز رستاخیز چیزی را که
میان بندگان حکم می فرماید درباره خون هایی است که ریخته اند از این رو پایه های
قدرت و نفوذ خود را با ریختن خون حرام استوار مکن زیرا خون ریزی پایه های قدرت را
سست می نماید . دوران قتل های زنجیره ای تمام شد دوران زندان هم که ما معلمین زنگش
را به صدا درآورده ایم تمام شد بعد از این چه خواهند کرد ؟ به وعده عمل نکردن نزد
خدا و مردم سبب خشم و دشمنی است خداوند پاک فرموده : خداوند از اینکه چیزی بگویید
که انجام ندهید سخت خشمگین می گردد .
آیه 2 و 3 صف در زندگی سیاسی ام تلاش کرده ام آن
اندازه حرف بزنم که بتوانم عمل کنم ) بیش از 32 سال انقلاب گذشته و حرم سیاسی تعریف
نشده است وبرای به اصطلاح مجرمین سیاسی هیئت منصفه در دادگاه تشکیل نمی شود و در
زندان با قاتلین و مواد مخدر فروش ها و سارقین و متجاوزین به عنف و ... نگهداری می
شوند نمی دانم من چگونه مجرم هستم که مکرر همکاران فرهنگی و دانشجویان و دوستان هم
فکری که هیچ وقت آنها را ندیده ام با خانواده ام ملاقات و از آنها دلجویی می کنند
. ما زندان را راحت تحمل می کنیم تا این ابزار را از آنها بگیریم آلبرکامو نویسنده
فرانسوی می گوید آنکس که آزادی تو را دزدید نانت را نیز خواهد دزدیدچه گوارا
انقلابی کوبایی – آرژانتینی حاکمان دنیا طلب را چقدر راحت به سخره می گیرد :
مرد زندانی می خندید شاید به زندانی بودن خویش شاید به آزادی ما راستی زندان کدام
سوی میله هاست مرد زندانی اگر آزاد نیست آزاده است .
به تاریخ 06/05/88با وثیقه آزاد شدم بیست روز مهلت داشتم که
به حکم دادگاه اعتراض کنم حکمی که هیچ وقت کتبی به من ندادند ( فقط شفاهی برایم
خواندند ) به دو نفر وکیل که قبلا همکاران تهرانی معرفی کرده بودند مراجعه کردیم
اگرچه با استقبال گرم آنها رو به رو شدیم و گفتند تا 5 روز دیگر به شما اطلاع می
دهیم اما پس از ده روز بی خبری فهمیدیم که ترسیده اند که وکالت مرا به عهده بگیرند
سپس به یک وکیل که با هم در نیروی انتظامی بازداشت بودیم مراجعه کردم ( که ظاهرا
ایشان از دفتر کارش تظاهرات خیابانی را تماشا کرده و تعدادی از مردم هنگام فرار به
داخل دفترش رفته بودند که هنگام مراجعه مأمورین همه را دستگیر و همراه وکیل برده
بودند ) ایشان قبول کرد و وکالت مرا به عهده گرفت ایشان هنگام مراجعه به دادگاه و
بررسی پرونده ام توسط قاضی تهدید شده بود که تو خودت پرونده داری چطور وکالت
خواستار را قبول می کنی بدینصورت او هم انصراف داد یک کارشناس حقوق که از طرف دفتر
آقای مهندس موسوی می خواست برایم وکیل بگیرد توسط اطلاعات تهدید شده بود که به
توچه که می خواهی برای خواستار وکیل بگیری ایجاد رعب و وحشت توسط نیروی امنیتی )
بالاخره همکاران فرهنگی وکیلی را پیدا کردند که اگرچه در ابتدا خوب برخورد می کرد
اما زمانی که به دادگاه مراجعه کرد یکی به نعل می زد یکی به میخ خیلی مرا نصیحت می
کرد که خودت را کنار بکش و حتی همکارم را خواسته بود که چطور است برای تبرئه آقای
خواستار او را دیوانه معرفی کنیم که شدیدا اعتراض کردم و گفتم آخر شما که وکیلی من
چه خلافی مرتکب شده ام که قانون آن را منع کرده است به هر صورت ایشان لایحه اش را
ارائه داد که هنوز نمی دانم چه نوشته است پس از 49 روز که آزاد بودم از اداره
اطلاعات به خانه ام آمدند که برای اجرای حکم آمده ایم تعجب کردم ( آنها باید کتبا
حکم را به من یا وکیلم ابلاغ می کردند و می گفتند طی چه مدت خود را معرفی کنم در
صورتی که بعد از این خود را معرفی نمی کردم آنها حق داشتند مرا دستگیر کنند ) ولی
آنها مرا با خود بردندنمی دانم به کجا تلفن زدند گفتند اکنون دیر است پس مرا تحویل
بازداشتگاه نیروی انتظامی دادند روز دیگر مرا با دستبند به دادگاه انقلاب بردند و
حکم را که دست نویس بود برایم خواندند که به دو سال زندان محکوم شده ام و بدونه
اینکه دستبند را باز کنند با دست بسته از من امضا گرفند و همسرم خودش را به دادگاه
رسانده بود قرار شد بعد از تایپ کردن حکم را به ایشان تحویل دهند و مرا که به
زندان بردند اما همسرم هر زمان برای گرفتن حکم رفته بود گفته بودند شما می خواهید
حکم را چه کار کنید می خواهید به در و دیوار بزنید یا می خواهید حکم را به رادیو و
تلویزیون های خارجی بدهید که از آن سوء استفاده کنند ( قاضی خوب است حکمی بدهد که
نشود هیچ کس از آن سوء استفاده کند نه رادیو و تلویزیون های خارج نه داخل ) پس حکم
ظالمانه است که می ترسید افکار عمومی داخل و خارج با خبر شوند ... به هر صورت مرا
تحویل زندان دادند روزهاییکه در نیروی انتظامی بازداشت بودم را جزو مدت زمان
زندانم به حساب نیاورده اند بودند.
پس از ورود به زندانمرا به بند قرنطینه سپس به بند 5 سال
102 که قاتلین و مواد مخدر فروش ها و سارقین در آن هستند منتقل کردند که آنجا داخل
راه رو می خوابیدیم بعد از تقریبادو هفته جهت بند مشاوره 2 که نسبتا خوب است و
معمولا از هرجا جهت بازدید می آیند این بند را نشان می دهند ثبت نام کردم مسئولی
که ثبت نام میکرد گفت اگر سیگاری نیستید صد درصد شامل حال شما می شود که گفتم من
اهل سیگار نیستم ایشان اسمم را نوشت بعد از چند روز اسم همه را به جز من خواندند
بعد از مدتی مرا به بند 4 طبقه دوم منتقل کردند که بیشتر معتادان و سارقین هستند
وفراموش نمی کنم که از ارتفاع یک متر تا زیر سقف همیشه ابر غلیظی از دود سیگار بود
به خاطر دود سیگار مرتب سرفه می کردم به یکی از مسئولین گفتممن سیگاری نیستم و این
دود سیگار اینجا خیلی اذیتم می کند مرا به طبقه 3 که مجرمین مالی در آن هستند و
داخل اتاق سیگار نمی کشند ببرید ایشان قبول نکردند در بند 1/6تمام زندانیان (
نیروی انتظامی کادر بهداری . رفتار خوبی داشتند که همینجا از همه آنها تشکر می کنم
اما سرپرست سابق بند آقای غ کینه ای عجیب نسبت به زندانیان سیاسی داشت هر زمان به
هر دلیلی به بیرون زندان اعزام می شدم مثل بیمارستان یا پزشکی قانونی در حالیکه
یکبار ما را لخت کرده و بازدید می کرد مجددا دستور بازرسی مرا می داد یا چنانچه
مرا به بهداری زندان که مقابل بند 1/6 است می بردند مرا با یک مأمور همراه می کرد
در غیر اینصورت در برگشتن دستور می داد که مرا بازدید کنند . البته یک نوبت حفاظت
اطلاعات نیز رفتار زننده ای با من داشت روز دوم ورود به زندان در بند قرنطینه
معمولا کلاس توجیهی می گذارند در آن کلاس آقای احمدی گفت که به ازای هر سال زندان
باید یک ماه زندان باشید و آن وقت تقاضای مرخصی کنید یعنی کسی که به دو سال زندان
محکوم شده بعد از دو ماه می تواند مرخصی
برود به من نامه کتبی دادند که بعد از سه ماه یعنی 26/09/88 می توانم مرخصی بروم
اما زمانش که رسید گفتند چون آقای خواستار از داخل زندان به تمام دوستان فرهنگیش
در سراسر ایران تلفن زده استو همچنین زمانی که در منزلش سخنرانی آقای احمد قابل
بوده وی از زندان به خانه تلفن زده و با همکاران فرهنگیش تلفنی صحبت کرده و در ضمن
تلفن را هم رو ی آیفون گذاشه اند مرخصی نمی دهیم بعد از یک سال حفاظت اطلاعات
زندان مرا خواست گفت شما از نظر ما می توانید مرخصی بروید به شرط اینکه از بالا
مانع نشوند خلاصه تا این لحظه که بیش از 21 ماه از زندانیم گذشته خوشبختانه به من
مرخصی نداده اند نمی دانم اگر مرخصی می رفتم چه کار می توانستم انجام دهم که در
زندان نتوانستم .
آقای قاضی القضات آقای وزیر محترم اطلاعات من بلد نیستم
التماس و چاپلوسی کنم بعد از کودتای 28 مرداد 32 که من تقریبا سه ماهه بودم پدرم
به خاطر حمایت از مصدق فراری بود در گهواره مسیح وار یادگرفتم که باید آزاده زندگی
کرد و آزاده مرد سن که بالا می رود با توجه به شرایط بد زندان های ایران که قرون
وسطایی است انواع بیماریها به سراغ انسان می آید و من مستثنی نیستم .
در ابتدای سال 1389 بر اثر پارگی شبکیه هر دو چشم متوجه شدم
که به بیماری فشار خون مبتلا شده ام که با خوردن قرص فشار خون را کنترل کردم . بر
اثر نداشتن فیبر در غذای زندان ( میوه و سبزی ) احتیاج به جراحی دستگاه گوارش پیدا
کردم در عرض شش ماه زندان یک نوبت میوه به زندانیان نداده ) جهت عمل جراحی با
پابند و دستبند و لباس زندان به بیمارستان امام رضا اعزام شدم و در بیمارستان با
همان پابندو دستبند مرا به اینطرف و آنطرف جهت آزمایش ... می بردند و قرار شد
03/10/89 مرا جراحی کنند که در آن روز
وقتی مرا به اتاق عمل بردند کلید پا بند پیدا نشد عمل جراحی یک روز به تعویق افتاد
بعد از عمل به هوش که می آمدم صدای مأمورین را می شنیدم که می گفتند پاهایش را
ببندید و به تخت قفل کنید تاریخ 05/11/89 در حالیکه ساعت 8 دکتر مرا ویزیت کرد
گفتندفردا هم باید در بیمارستان باشید اما ساعت 11 نگهبان مأمورین گفتند شما را
مرخص کرده اند مرا با آمبولانس به زندان منتقل کردند سخت ترین دوران زندگیم زمانی
بود که مرا از اتاق بیمارستان به طرف آمبولانس می بردند همسرم به من با تأثر نگاه
می کرد و من به او نگاه می کردم او به من لبخند می زد و من به او لبخند می زدم او
به من روحیه می داد و من به او روحیه می دادم فکر می کرد آیا اشتباه کرده که با من
ازدواج کرده و یا حاکمان خیلی بی رحم هستند که جواب 60سال معلمی هر دویمانرا این
گونه می دهند .
آنقدر مرا با عجله بردند که لااقل دستورالعمل دکتر را نگرفتند و بدون هیچ گونه
مدرکی از بیمارستان مرا به زندان بردند و با یک برگه عادی که درب ورودی زندان
نوشتند مرا به بهدای زندان فرستادند در بهداری پزشک کشیک گفت چون امروز تعطیل است
داروخانه هم تعطیل است و نمی شود به شما دارو داد از آن زمان سه ماه گذشت و من
هنوز بهبودی ام را به دست نیاورده ام . بعدا متوجه شدم چون همکاران و دانشجویان می
خواستند در بیمارستان به عیادت من بیایند اطلاعات دستور داده که فورا مرا به زندان
منتقل کنند در حالیکه مشابه عمل جراحی من به یک خانم بهایی 20 روز مرخصی داده
بودند . وزیر اطلاعات می گوید ما تهاجمی عمل می کنیم .
من تجزیه و تحلیل خواهم کرد که ایجاد رعب و وحشت است و به
آن قلدری می گویند و این گونه تهاجمی عمل کردن یک نوع خودکشی است .
چهار نوبت مرا به پزشکی قانونی اعزام کردند که پزشکی قانونی
متعجب بود که چرا مرا به پزکشی قانونی می آورند از آن جمله نوبت اول برای اینکه
شاید بتوانند مرا دیوانه جلوه دهند هنگامیکه با دکتر رو به رو شدم ضمن معرفی خودم
نامه ای را که به رئیس قوه قضاییه در رابطه با مسائل و مشکلات زندان نوشته بودم به
ایشان دادم نامه را مطالعه کرد و به من گفت همسر شما هست با ایشان صحبت کنم ؟ گفتم
بله بعد همسرم گفت که دکتر سؤال کرد شما با هم مشکل ندارید گفتم نه . دکتر گفت این
نامه راگرچه همه آن حقیقت است ولی آدم
عاقل جرئت نمی کند بنویسد به همسرم گفتم دکتر درست گفته بالاتر از عشق دیوانگی است
و من دیوانه دموکراسی هستم چون نجات ملت ها در دموکراسی است .
خرداد 89 بود که از
طرف حفاظت اطلاعات و بازرسی زندان به اتاق ما آمدند و هر نوشته ای که داشتم با
خودشان بردند و برنگرداندند . شیخ الهند در زندان انگلیسی ها در هند صدها کتاب
نوشت کسی مزاحمش نشد و جمله معروفی داردکه می گوید خدا را شکر که به مصیبت دچارم
نه معصیت ...
مردم ترکیه اگر ظلمی به آنها شود و قوه قضائیه پاسخگو نباشد
به کمیسیون حقوق بشر اروپا شکایت می کنند ما به کجا شکایت کنیم آیا مسئولین نمی
دانند دموکراسی چیست ؟ نمونه هایی از اجرای قانون در کشورهای دارای دموکراسی می
آورم تا بدانید اگر نخوردیم نان گندم اما دیدیم دست مردم . پادشاه سوئد هنگام رفتن
به فرودگاه چون سرعت ماشینش از حد معمول بیشتر بوده هنگام برگشتن از طریق رادیو از
ملتش عذر خواهی می کند . برادر صدر اعظم آلمان اسکیت چون در سن 47 سالگی بیکار شده
بود در کشور آلمان نتوانست کاری پیدا کند در کشور اسپانیا در یک شرکت گردشگری کار
پیدا کرد . این آلمان یعنی بزرگترین قدرت اقتصادی اروپا همان آلمانی است که با
دموکراسی و اجرای قانون از میان خرابه های آلمان هیتلری سر برآورد دیکتاتورها با
حکومتشان می میرند یا خودکشی می کنند یا به تبعید می روند یا ... گرچه در زمان
حکومتشان قهرمان قهرمانانند .
پیامبر ( ص ) : الناس علی دین ملوکهم ( مردم بر دین حاکمانشان هستند در کشور انگلیس فردی از چراغ قرمز عبور کرده بود توسط پیرزنی تحویل پلیس می شود اگر حاکمان مجری قانون باشند مردم نیز قانون را اجرا می کنند می فهمیم که انگلیس که خاک ایران مساحت و کمتر از ما جمعیت دارد تا قبل از جنگ جهانی بر نصف دنیا حکومت می کرد و اکنون نیز جزو 5 قدرت برتر دنیاست ؟
در 24 بهمن در خیابان عجبشیر ( آذربایجان شرقی ) قدم می زدم
که سنجاقی بر زمین افتاده بود برداشتم و مجددا انداختم چرا که در جمهوری اسلامی
حتی یک سنجاق هم باید به صاحبش برسد . در مهر ماه 1358 در روستای امیر آباد بیرجند
که از آقای علم نخست وزیر دربار شاه مصادره شده بود دست دراز کردم که از زرشک باغ
بخورم ولی دستم را برگرداندم و گفتم متعلق به 35 میلیون نفر است و نخورم البته اکثرا همین رویه را داشتند ولی
اکنون چه شده اگر به دستشان برسد شتر را با بارش می خورند اداره اطلاعات به صورت
ضمنی این پیام را به من داده است به همسرم گفته آقای خواستار دوست دارد اخبارش روی
سایت برود من می گویم اگر این کارهایی که می کنید درست است که باید خوشحال باشید و دیگران شما را تحسین خواهند کردو اگر درست
نیست پس این ظلم ها را نکنید ...
همکاران و دوستانم رفته اند دفتر دادستان آقای دادستان گفته
اند اگر خواستار آزاد شود و تنبیه نشده باشد مجدا او را می گیریم . در مثنوی مولوی
آمده پادشاه تصمیم گرفت دخترش را به صوفی دهد که همیشه در مسجد نماز می خواند دزدی
فهمید و خود را به مسجد رساند و تمام وقت نماز خواند بعد از مدتی به سراغش رفتند
پادشاه می خواهد دخترش را به تو بدهد دزد گفت نمی خواهم . تعجب کردند هرچقدر را
اصرار کردند نپذیرفت پادشاه دستور داد او را به زور نزدش ببرند پادشاه پرسیدچرا
دختر مرا نمی خواهی !!گفت آن زمان که دزد بودم دختر پادشاه را می خواستم اکنون خدا
را پیدا کرده ام و دختر پادشاه را نمی خواهم منهم در زندان فهمیده ام برای رسیدن
به خدا باید حق گفت و کسی که حق می گویدباید از زندان عبور کند .
قرار بود که مسئولین زندان به من مرخصی دهند که با هزینه
خود جراحی کنم و همسرم از بیمارستان نوبت گرفت و برای مرخصی هم اقدام کرده بود در
آخرین لحظه مخالفت شد باز قرار بود بعد از جراحی مرخصی بدهند تا در خانه استراحت
کنم همانطور که گفتم به خاطر اینکه دانشجویان و همکاران می خواستند به عیادت من
بیایند فورا مرا به زندان برگرداندند . آقای وزیر شما به این می گوییداداره
اطلاعات تهاجمی عمل می کند ؟ شما چه بدست آوردید عکسم با پابند و زنجیربه تخت
بیمارستان در تمام دنیا پخش شده است . دانشجویان و همکاران در هر مناسبت از
خانواده ام دیدن می کنند تلفن می زنند پیامک می زنند ... و بدینوسیله از خانواده
ام دلجویی می کنند من به این همکاران و دانشجویان که گل سر سبد جامعه هستند افتخار
می کنم شما هم از اینکه مرا در زندان دارید افتخار می کنید . ؟؟! آقای وزیر به
تهاجمی عمل کردن شما می گویند ایجاد رعب و وحشت کردن با قلدری قانون را اجرا نکردن
. نتیجه آن فاصله افتادن بین ملت و دولت می شود ملت احساس می کند کشورش توسط
بیگانگان اشغال شده است چون اصولا اشغالگران هستند که قانون سرشان نمی شود و هر
کاری دوست داشته باشند انجام می دهند .
پیامبر ( ص ) : حکومت با کفر باقی می ماند با ظلم باقی نمی
ماند . آقای قاضی القضات آقای وزیر اطلاعات باغ زندان جمهوری اسلامی از باغ زندان
شاه رنگین تر است در باغ زندان شاه دانشجو ، معلم ، کارگر ، کاسب و روحانی و
کشاورز بودند اکنون بر اینها مولوهای اهل سنت بهائیان و مداحان نیز اضافه شده به
نظر شما عزت بهتر است یا قدرت چرا زندان عزت می آورد چون عزت پایه های قدرت های
فاسد را از درون زندان به راحتی می لرزاند اگر زبانم را ببرند با دست خواهم نوشت
زنده باد زندان تا برقراری دموکراسی و اگر دستانم را ببرند با مژه های چشمم خواهم
نوشت زنده باد زندان تا برقراری دموکراسی و اگر چشمانم را کور کنند با پاهایم
خواهم نوشت زنده باد زندان تا برقراری دموکراسی و اگر پاهایم را قطع کنند با آخرین
ضربان قلبم که ندای معلمان است فریاد خواهم زد زنده باد زندان تا برقراری دموکراسی
سعدی علیه الرحمه می گوید :
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت تلخی و خوشی و زشت وز یبا بگذشت
پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد برگردن او بماند و بر ما گذشت
بند 1/6 زندان مرکزی مشهد – نماینده معلمان در
کانون صنفی فرهنگیان خراسان
زنده باد زندان تا برقراری دموکراسی بهار 1390 سید هاشم خواستار
در مفاهیم دینی ما مقام آزادگی مقامی والاتر و بالاتر از
آزادی است در بند و یا حبس باشد روح در اهتزاز است و آفاق و انفس را در می نوردد
آزادگان طول تاریخ کسانی بوده اند که از آزادی جسم خود گذشته اند تا روحشان اسیر
نباشد و یا مردمانشان رهایی و رستگاری یابند .
از.. 18اردیبهشت 89 لغایت 9 تیرماه 89
/02/89/ 18
ا مروز ملاقات حضوري داشتم. دو
فرزندم جاهد و احمد وخانم پسرم احمد همراه با نوهي عزيزم پارسا و همسر و
خواهرم كه بيرجند معلم بود و امسال بازنشسته شده آمدند. خواهرم از پانصد كيلومتر
راه به مشهد آمده بود اما من از هيچ كس نخوستهام كه به ديدنم بيايند. اگر چه آنها
افكارم را قبول دارند اما از اين كه خودم را به خطر بيندازم و زندان و ... بيفتم
ناراحت ميشوند.
به خوبي با همه صحبت ميكردم كه
خواهرم شروع به نصيحتم كرد. تا مدتي تحمل كردم اما ديگر طاقت نياوردم. به خواهرم
گفتم من از شما دعوت نكردهام كه به ملاقاتم بياييد. به همسرم گفتم كه اصلاً به تو
اجازه نميدهم كه آدمهاي ترسو را به ملاقاتم بياوري. همسرم مرا درك كرد فوري بحث
را تغيير داد و گفت باشد. چون قبلاً قرار بود برادر بزرگم به ديدنم بيايد مخصوصاً
به همسرم تلفن زدم كه به برادرم بگويد نوبت دكتر دارد و ملاقات ندارد تا برادرم
نيايد. اما خواهر كوچكم كه ذكرش رفت آمده بود. خيلي دوست داشتم كه ضمن شنيدن اخبار
بيرون كمي با نوهام بازي كنم اما متأسفانه خواهرم ناخودآگاه اين ملاقات حضوري را
بر من تلخ كرد. نوبت قبل از من مولوي كمال الدين عثماني با خانوادهاش (همسر و دو فرزند
5/4 و دو ساله و پدر و مادر و سه خواهرش) ملاقات داشت. مولوي ميگفت همه گريه ميكردند
و من خودم را محكم گرفتم كه گريه نكنم و زماني كه وقت ملاقات تمام شد فرزند 5/4
سالهام از بغلم پايين نميآمد ميگفت بابا به خانه برويم. بابا به خانه برويم،
بابا به خانه برويم.
آخر هر گريه آخر خندهاي است
مرد آخر بين مبارك بنده ايست
مولانا
19/02/89
امروز روز عجيبي بود. چون
فشارخونم پايين نيامده بود. قرار بود كه امروز مرا دكتر (بهداري) ببرند. موقع رفتن
آقاي غفوريان رئيس بند يك نفر از كادر كه ظاهراً بايد پليس باشد همراه من كرد. در بهداري همه جا
با من بود. احساس كردم كه نميخواهند بگذارند با كسي حرف بزنم و يا اين كه يك موقع
نوشتهاي به كسي ندهم. دكتر فشار خونم را گرفت اتفاقاً پايين آمده بود و همان قرص
آتنولول 100 را تبديل به دو قرص 50 كرد كه به جاي اين كه يك وعده قرص 50 بخورم در
روز دو قرص 50 بخورم و همان مأمور همراه رابط بهداري همه جا با من بود تا اين كه
به داخل بند برگشتم.
هنوز ساعتي نبوديم كه ناگهان
مسئولين حفاظت آقاي خجسته و بازرسي و تعدادي سرباز به داخل بند ريختند كه بازرسي
است. همه را از داخل بند بازرسي و بیرون كرده
و به هواخوري فرستادند اما چون من نماينده ي اتاق بودم گفتند در اتاق باشم. رئيس
بازرسي قبلاً خودش را به من معرفي كرده بود كه باجناقش رئيس دانشگاه بيرجند است و
شروع كرد به خواندن نوشتههاي من و ديگران هم شروع كردند به بازرسي وسايل من و
آقاي قابل ضمن اين كه تمام نوشتهها را ميخواندند، متوجه شدم كه براي چه بازرسي آمدهاند اما از
زبان خودشان ميخواستم بشنوم. نامهي اول را كه براي رئيس زندان نوشته بودم و فقط
انگشت نزده بودم و قرار بود شب، هنگام آمار تحويل بدهم كه ديدند عجب نامهي
خطرناكي است گفتم امشب قرار است تحويل بدهم و فقط انگشت نزدهام اجازه بدهيد كه
انگشت بزنم. گفتند نه اصلاً شما هم بيرون برويد وكيل بند هست ضرورتي ندارد كه شما
باشيد. هواخوري رفتم و بعد از تقريباً دو ساعت گفتند بازرسي تمام شده است و وقتي
كه به داخل بند آمديم تازه داشتند ميرفتند كه دستشان فقط دفتر و كاغذ بود كه ميبردند
گفتم آن نامه را پاكنويس و داخل كاغذ مخصوص زندان نوشتهام فقط اثر انگشت باقي
مانده اجازه بدهيد نامه را انگشت بزنم بعد ببريد كه گفتند نه و رفتند.تمام وسايل
من و اقاي قابل را وسط اتاق ريخته بودند و اگر تكه كاغذ دو سانتي هم روي آن نوشته
بودم با خود بردند رسيد پول يك نفر كه سر من كلاه گذاشته بود و خود اقاي خجسته
گرفته بود با خود بردند. برگهاي داشتم كه شمارههاي تلفن را روي آن نوشته بودم با
خود بردند. در قرن بيست و يكم اقايان چه افكاري دارند. چون ممكن است اين دفتر به
دستشان بيفتد فقط همين قدر بگويم كه پيشبيني همه چيز را كرده بودم در اين جا اين
شعر مولانا كفايت ميكند.
گر از اين دولت نتازي خز خزان
اين
بهارت را همي آيد خزان
مشرق و مغرب چو تو بس ديدهاند
كه
سر ايشان ز تن ببريدهاند
مشرق و مغرب كه نبود برقرار
چون
كنند آخر كسي را پايدار
19/02/89
شديداً مرا زير نظر دارند. تصميم
گرفتهام كه نكاتي را يادداشت كنم و خاطرات رژيم شاه را بنويسم.
23/02/89
امروز آقاي نمازي رئيس حفاظت كل
زندان و رئيس بازداشتگاه اطلاعات و يك نفر ديگر به بند ما يعني چهار عمومي 1/6
آمدند. از كت و شلوار داشتن و مبايل داشتنشان فهميدم كه شخصيتهاي مهمي هستند از
تنها كسي كه پرسيدند جرمت چيست من بودم. به آنها گفتم كه در اثر فشار خون بالا
شبكيه چشمم پاره شده است و دكتر به بينايي سنج معرفي كرده اما اين هفته سوم است كه
ظاهراً نيامده. و اگر امروز مرا نبرند كه بيناييسنج مرا ببيند ميگويم از بيرون
اقدام كنند. بعد از ربع ساعت مرا صدا زدند اگر چه نيم ساعتي مرا جلو بند آقاي
غفوريان رئيس بند نگه داشت اما سرانجام همراه با رابط بهداري و يك نفر پليس مرا به
بهداري فرستادند. و پليس هم اجازه نميداد كه با زنداني ديگر يا پرسنل بهداري صحبت
كنم. پليس ميگفت من با شما هستم كه با كسي صحبت نكنيد. بينايي سنج مرا معاينه كرد
و گفت بيمارستان زندان متخصص چشم ندارد بايد به بيرون از زندان اعزام شويد. بعد
ازظهر به همسرم تلفن زدم گفتم تو از بيرون اقدام كن من از داخل زندان اقدام ميكنم
تا يك چشمپزشك مرا معاينه كند.
24/02/89
بهرام كه گور ميگرفتي همه عمر
ديدي كه چگونه گور بهرام گرفت
امروز يك مقدار وسايل از قبيل
فلاكس چاي و قند و چاي و ميوه و صابون و پياز در اختيار دوست جديدی گذاشتم، بيشترش
را بعداً خارج از زندان اگر خداوند عمري داد خواهم نوشت.
مرد حق را در پناه زندگي بايد
شناخت
دوستان
را موقع درماندگي بايد شناخت
زنده را تا زنده است بايد بفريادش
رسيد
ور
نه بر سنگ مزارش آب پاشيدن چه سود
(پروين)
27/02/89
جالب بود تعداد 25 نفر از بند
عمومي 3 مشهور به بند قرصيها را به هواخوري آوردند و آنها را لخت كرده و داروي
نظافت به آنها زدند و سپس با شلنگ آب سرد آنها را شستند. تمام اين كارها به
ابتكار وكيل بند و كمك زندانيان ديگر صورت گرفت. اين زندانيان اكثراً مشكل عقلي و
روحي و رواني دارند يا بايد بيمارستان باشند و يا تيمارستان و يا خانه تا از آنها
تيمار و پرستاري شود. نميدانم جمهوري اسلامي بر چه اساسي آنها را در زندان نگه
داشته است. در داخل اينها افرادي را ميشناسم كه ايدز دارند. قيافههاي بسيار
لاغر و رنگ و رو رفته كه انسان نگاهشان ميكند وحشت میکند وميگويد خدايا چه شده
است كه اينها اين گونه شدهاند. هر موقع آنها را در هواخوري ميبيني لباسهايشان
را در آورده و شپش ميكشند. روزی يكي از زندانيان كه وضع بدني بهتري داشت يك تكه
چوب كه از جعبهي ميوه افتاده بود برداشته و پنج شش نفر را جلو خود كرده ودور هواخوري
ميچرخاند و به آنها ميگفت صداي گوسفند در بياوريد و آنها صداي گوسفند در ميآوردند.
بع بع ...
جالب است زماني كه چوپانشان مينشست
بعضي از آنها روي دندهي اتومات افتاده میرفتند و بع بع ميكردند. بعضي از اين
افراد سكته كرده كه نيم تنشان فلج است. يكي از آنها بيش از بيست سال است كه
زنداني است. تعدادي از آنها اصلاً معني آزادي و زندان را ديگر نميفهمند.
01/03/89
امروز ملاقات حضوري داشتم همسر و
مادر همسر و خواهر بزرگم كه مشهد زندگي ميكند همراه با نوهام كه هنوز 5/1 سالش
نشده است آمده بودند.
می دانم همسرم از تحت فشار ميباشد
كه شروع كرد به گريه كردن، حتماً زندان به تو خوش ميگذرد كه تلاش نميكني تا به
مرخصي بيايي. در جوابش گفتم
گر به گريم آسمان گريان شود
گر بنالم چرخ يارب خوان شود
چشمهايم پر از اشك شد اما به
خودم اجازه ندادم اشكم سرازير شود.
اشكي كه از براي او (آزادي- خدا)
ميبارند خلق
گوهر
است و اشك پندارند خلق
همسرم وضعيت جسميم را ميداند.
فشار خون بالا كار دستم داد چشم راستم مشخص است كه صدمه ديده است و اين صدمه بيشتر
شده و عليرغم نامهي اعزام كه به بيرون از زندان بايد اعزام شوم اما نوشدارو بعد
از مرگ سهراب خواهد شد چون اكنون بعد از ده روز كه از آن ميگذرد هيچ اقدامي صورت
نگرفته است. زنداني بايد خودش را به خدا بسپارد.
بودن امثال من در زندان يك سرمايهگذاري
است براي نسلهاي آينده كه آزادي و دموكراسي را بيمه خواهد كرد. به قول مولاناي
هندي خدا را شكر كه به مصيبت دچار هستيم اما به معصيت دچار نيستيم. همهاش از
مشكلات ننويسم كمي هم از شادي ها بنويسم از نوهام كه او را جلو شيشه گذاشته بودند
و به او ميگفتند بابابزرگ را بغل كن، دستهاي كوچكش را باز ميكرد كه مرا بغل
كند. به او ميگفتند بابابزرگ را ببوس. دست كوچكش را روي لبهايش ميگذاشت و برايم
بوسه ميفرستاد. با لگد به شيشه ميزد كه زندان را حفره كند. به او ميگفتم تو
زندان را حفره نكن ديگر اميدوارم كه شماها به خاطر آزادي به زندان نيفتيد. ما
زندان را حفره كردهايم كه به زندان ... افتادهايم.
آخر هر گريه آخر خندهاي است
مرد آخربين مبارك بندهاي است
03/03/89
احتياج به تبليغ نيست، بودن من
معلم بازنشسته در زندان بزرگترين تبليغ براي دموكراسي است.
04/03/89
مريض احوال هستم اما خدا را شكر
كه چنان نيرويي به من داده و ميدهد كه ميتوانم در مقابل ستمكاران پايداري كنم.
05/03/89
به آقاي قابل ميگويم اگر صد NGO وجود داشته باشد و صد هزار
تومان داشته باشم به هر كدام به صورت مساوي هزار تومان ميدهم.
06/03/89
آقاي دولتخواه وكيل آقاي قابل و
من ميباشد به اقاي قابل گفته است قاضي ناظر آقاي انوري گفته است خواستار ساكت
باشد تا به او مرخصي بدهيم. سكوت؟!!!!
07/03/89
همسرم تلفني روز گذشته با من صحبت
كرد گفت نوهام از پشت شيشهي كابين كه ملاقات داشتم چون به او گفتهاند بابابزرگ
را بغل كن و از پشت شيشه نميتوانست بابابزرگش را ملاقات و بغل كند هنگام مراجعت
به خانه مرتب دستهاي كوچكش را باز ميكرده است و ميگفته است نيست! نيست! كه بغل
كنم. بابابزرگها بايد زندان باشند تا كاري راكه تمام نكردند به پايان برسانند و
ديگر نوههايشان به زندان نروند. او هنوز يك و نيم سال هم ندارد.
08/03/89
امروز جهت آزمايش خون مرا به
آزمايشگاه بردند. از بند هر موقع به دليلي مرا بيرون ميبرند حتماً يك نفر پرسنل
را نيز همراهم ميكنند كه با كسي حرف نزنم و يا نامهاي رد و بدل نكنم. يك روز يكي
از زندانيان كه مرا ميشناخت به مأمور همراهم گفت اين جا با زنداني سياسي هستيد،
بيرون چه كار ميكنيد؟ و يك روز من به يكي از محافظانم گفتم مثل من بيرون از زندان
هزاران نفر هستند.
ساعت 5/12 ظهر حفاظت آقاي عليزاده
مرا خواست و گفت ما خبر نداشتيم كه مريض هستيد همسرتان امروز به ما گفته است كه
مريض است و بايد به خارج از زندان اعزام شود. من به ايشان گفتم من تمام كارها را
كردهام مثل اين كه دارند مرا شكنجه ميدهند. من هم خود را به خدا سپردهام كار
ديگري نميتوانم بكنم. اگر در خانهام بودم يك ساعت نميشد كه خودم را به چشم پزشك
ميرساندم ولي اكنون بيش از يك ماه است كه پزشك بيمارستان مرا به چشم پزشك معرفي
كرده اما خبري نيست. پس من هم خودم را به خدا ميسپارم. ساعت 5/1 با همسرم ملاقات
كابين داشتم. به همسرم جريان آزمايشگاه و ملاقات با رئيس حفاظت را گفتم. همسرم گفت
خيلي با رئيس حفاظت صحبت كرده است كه رفتار شما باعث شده كه فشار خونش بالا رود كه
هيچ وقت فشار خون نداشته است و سال 56 در رژيم شاه سرباز و افسر وظيفه بودم يك شب
مرا بازداشت كردند.
همسرم از تلفن خانه شهر عجب شير
به رئيس پادگان كه داخل پادگان زندگي ميكرد رنگ زده بود كه يك زن غريب هستم شوهرم
را بازداشت كردهايد فوراً مرا آزد كردند. اما اكنون بيش از يك ماه است كه پزشك
بيمارستان نوشته كه چشم پزشك بايد ببيند و شما اجازه نميدهيد. البته همسرم نيز
مريض بود اصولاً انسان بازنشست كه ميشود انواع بيماريها به سراغش ميآيد و در
زندان كه بيشتر از بيرون بيماريها به سراغ انسان ميآيند ولي چه ميشود كرد؟!!!
10/03/89
ده نفر اعدام شدند- جرم مواد مخدر
پيرمردها، پدربزرگها به هم
رسيدند اقاي عبادي و اقاي ميرزايي و اقاي جليلي از اطلاعات منتقل و به زندان وكيل آباد
و بند 1/6 آمدند. پدربزرگ ها خستهي جسمي هستند، قرص ميخورند، تلوتلو ميخورند
اما حاضر نيستند كه سهراب را بر زمين گذارند. پدربزرگها عاشق هستند، عاشق، عاشق.
پدربزرگها قول ميدهند كه ديگرنوههايشان به زندان نخواهند رفت.
پدربزرگها با ترنم ميخوانند:
پرسيد يكي كه عاشقي چيست
گفتم كه چو ما شوي بداني
19/03/89
15 نفر اعدام شدند. سه برادر
بودند كه دو برادر اعدام شدند و برادر سومي براي دو برادر ديگر وصيتنامه مينوشت،
به غير از يك نفر که مسن بود بين 27-20 سال سن داشتند. نفر ديگر در بند پنج سالن 102 اتاق 5 با هم بوديم پيرمرد
هفتاد وشش سال سن داشت مواد از داخل خانهاش گرفته بودند او و پسرش را زنداني كرده
بودند. چون دوست نداشت كه بچهاش اعدام شود قبول كرده بود كه مواد از اوست. يادم
هست او مقالات شرعي هم ميرفت.
20/03/89
شب قبل اسم مرا خواندند كه فردا
دادگاه داريد. تعجب كردم من كه حكمم را گرفتهام چه طور شده كه دادگاه دارم. آقاي
قابل ميگفت ميخواهند به من مرخصي بدهند. گفتم مطمئن هستم كه اين طور نيست. از
زندانيان با سابقه پرسيدم گفتند چون نميخواهند بدانيد كه اعزام به بيمارستان شدهايد
گفتهاند كه دادگاه داريد. صبح كه شد و مراحل طي شد من و يك نفر ديگر را داخل مينيبوس
جداگانه كردند. من را ابتدا به بيمارستان طرقبه بردند. امروز نزديك يكصد و سي نفر
اعزام به دادگاه داشتند. جالب بود. در بيمارستان با زنجير به پا و دستبند به دست و
لباس زنداني همراه با دو سرباز يكي مسلسل به دست اين طرف و آن طرف ميبردند كه چشم
پزشكي كجاست.
مردم بد نگاه ميكردند يك نفر خودش
را به من رساند كه قيافهات به مجرمها نميماند؟! به او گفتم زنداني سياسي هستم
به خانوادهام زنگ بزن تا بيايند. او زنگ زد. گاه گاهي ميفهميدم كه بعضيها دارند
عكس ميگيرند. امروز همه مردم ايران با اين موبايلها همه خبرنگار شدهاند بعد از
مدتي همسر و يكي از فرزندان و نوهام آمدند چه قدر خوشحال شدم كه نوهام را آورده
بودند. روزي كه به زندان آمدم هنوز خودش را نشسته نميتوانست بگيرد ولي اكنون ميدود.
خوب با نوهام بازي كردم. مينيبوس دير آمد و در حياط بيمارستان با سربازان و
خانوادهام نشستيم و يك شكم زردآلو كه پسرم خريد خورديم. با نوهام خيلي بازي كردم
...
27/03/89
به همسرم تلفن زدم. گفت صبح نزد
معاون دادستان قاضي ناظر زندان رفتيم. پرسيد كه آقاي خواستار را كه به بيمارستان
بيرون زندان اعزام شد (طرقبه بيمارستان شريعتي) شما چه طور خبردار شديد. همسرم
گفته خداوند به ما خبر داده است. آقاي انوري ميگويند نه شما چه طور خبردار شديد.
همسرم گفته براي شما اين قدر اهميت دارد. آقاي انوري گفته بله. همسرم گفته نگاه
كنيد بيمارستان چه كسي مريض بوده است. به ما خبر داده است. آقاي انوري گفته امروز
هم اقاي خواستار را به بيمارستان اعزام كردهاند. به همسرم گفتم من را با آقاي
عبادي اشتباه گرفتهآند. امروز آقاي عبادي همخرج مرا به بيماستان زندان بردهآند
اما همسرم و پسرم به بيمارستان تخصصي چشم پزشكي خاتمالانبياء رفتهاند و مدتي
منتظر بودهاند كه از من خبر نشده است ، ضمن اين كه سؤالات خوبي در مورد چشمهايم
كه جلبكهايي ميبينم پرسيدند. همسرم در مورد مرخصي پرسيده است آقاي انوري گفته
است دادستاني ميگويد آقاي خواستار متنبه نشده است خندهام گرفت كه من از چه چيز
بايد متنبه شوم؟!!
به همسرم گفتم اصلاً انتظار مرخصي
نداشته باشيد.
بردن زنداني سياسي با پابند و
دستبند ممنوع است. مردم از من عکسی گرفتهاند و به خانوادهام دادهاند كه پابند و
دستبند و لباس زنداني دارم. و همسرم نيز با يك نامه براي رئيس قوه قضائيه فرستاده
است. البته معمولاً اين طور نامهها در سطح اينترنت نيز منتشر ميشود.
اكثراً غذايم يا ماست و سير است و
يا ماست و پياز
به دوستم ميگويم يعقوب ليث تو را
به ياد چه مياندازد؟
ميگويد نان و پياز و به او ميگويم
كه با نان و پياز استقلال ايران را در مقابل خليفه عباسي ميخواست نگه دارد و ما
...
من به ياد كتاب انسان موجود
ناشناخته اثر الكسيس كارل ميافتم.
07/04/89
خيلي جالب بود مرا پزشكي قانوني
بردندكه آيا ديوانه هستم؟
مردم فهميدند كه من معلم و
نمايندهي معلمان هستم. فوري تلفن گرفتند و به خانه زنگ زدند خيلي جالب بود. همسرم
آمد. نسخه ای ازنامهاي كه نوشته بودم و برای رئیس قوه ی قضاییه فرستاده بودیم با من
بود.... سربازان اين دفعه مواظبم بودند ... دكتر مرا خواست. خودم را معرفي كردم.
همان نامه را به دكتر دادم که به خواند ... دکتر جرأت نكرد كه سوال روانشناسي كند.
پزشك فهميد كه همسرم بيرون است. به من گفت شما بيرون باشيد، تا با همسر شما صحبت کنم.
بعد از مدتي همسرم آمد. همسرم گفت
دكتر گفته با همديگر مشكل نداشتهايد گفتم خير. آيا شوهر شما مشكل نداشته است؟
گفتم خير! اگر در اين يكسالي كه زندان بوده است برايش مشكل درست كردهاند. دکتر
گفت اين نامه درست است اما آدم عاقل جرأت نميكند كه اين طور نامهاي بنويسد.
همسرم بعد از مدتي رفت كه نامه را بگيرد گفتند ما بر اساس همين نامه جواب ميدهيم.
براي بار چندم همسرم رفت كه نامه را ندادند و................. بعد از يك سال
گيلاس خوردم. خيلي جالب بود. بالاخره مينيبوس برگشت و سه سرباز و سه نفر زندانی
را به زندان برگرداند. دو نفر ديگر يكي خانم بود و ديگری ظاهراً پانزده ميليون
تومان رشوه داده بود ميخواستند ببينند در هوشياري رشوه داده يا عقل درستي نداشته
است.
متن نامه
رياست محترم قوه قضائيه و زير مجموعهي آن ... تا
رياست محترم بند 1/6 كه من در آن زنداني هستم
خــاطرات روزانه
09/04/89
تعجب كردم شب قبل اسم مرا براي
دادگاه خواندند. هميشه افراد را به نیت دادگاه ميخوانند اما زماني كه به دادگاه
يا بيمارستان يا پزشكي قانوني ميروند متوجه ميشوند كه كجا ميروند. مراحل كه طی شد
سوار مينيبوس .. شدم كه فهميدم به پزشكي قانوني ميروم. احساس كردم كه ميخواهند مرا
ديوانه جلوه دهند كه به پزشكي قانوني ميبرند. هنوز كمي نشسته بودم كه همسرم همراه
نوهام كه در بغلش خوابيده بود پیدا شد، ما سه زندانی همراه شش سرباز در پزشک
قانونی بوديم. قبلاً يكي از سربازها گفت كه پرونده را به دفتر پزشكي قانوني دادهاند
گفتهاند خانوادهاش هم بايد باشد بقيهاش باشد بعداً ...
هسرم آمد داخل سالن انتظار رانگاه
كرد مرا نديد فوراً برگشت به سرباز گفتم همسرم است بگوييد بيايد. همسرم آمد. چه
قدر خوشحال شديم. اهميت نداشت كه به پاهايم زنجير و به دستانم دستبند بود و لباس
زنداني داشتم و ديگر عادت كرده بوديم نوهام بيدار شد. از داخل جيبش با دستان
كوچكش به من مغز بادام ميداد. سربازها در ابتدا جلوگيري ميكردند كه مقداري ميوه
گرفته بودند بخورم. اما بعد از مدتي اجازه دادند و يك شكم زردآلو خوردیم. بعد از
مدتي دو نفر از همكاران كانون صنفي فرهنگيان آقاي لطفي نيا و اقاي ناقدي آمدند. آنها
مرا با پابند و دستبند و لباس زنداني كه ديدند خواستند گريه كنند من هم نزديك بود
بزنم زير گريه اما به زحمت خودم را كنترل كردم. بعد از احوالپرسي و پرسيدن حال
ساير زندانيان همكار، از جمله آقاي رسول بوداغي، آقاي بهشتي، اقاي باغاني و اقاي
باقري و آقاي اسلامي از كرج به اصل مطلب كه تو چرا تقاضاي عفو نميكني رفتيم. دوستان
استدلال ميكردند كه عفو حق تو هست و اين يك مادهي قانوني است كه زندانی نصف
زندانيش را كه كشيد تقاضاي آزادي ميكند. من براي دوستان استدلال كردم كه اولاً
حقم بوده است كه بعد از دو ماه به من مرخصي بدهند چرا اكنون كه يك سال از زندانم
گذشته است به من مرخصي ندادهاند؟!! 2- بعد از سه الي 4 ماه حق من بوده است كه به
بند باز بروم.
در بند باز زنداني ساعت شش صبح
خارج شده و شب ساعت 8 خودش را معرفي ميكند. از طرفي اجازه ندادند كه در بند
مشاورهي 2 باشم كه مبادا به دوستان تلفن زده و يا روي ساير زندانيان اثر بگذارم.
و بند 1/6 زير نظر مستقيم حفاظت اطلاعات زندان است. از طرفي با تقاضا ندادن براي
عفو شديداً بر روي معلمان و ساير مردم اثر مثبت ميگذارد. و چهارم اين كه اكنون
ياد گرفتهام كه از داخل زندان .... دارد.
دو همكار با همكاران ديگر مرتب
تماس ميگرفتند كه اكنون با خواستار در پزشكي قانوني هستيم. اگر چه سربازان مانع
ميشدند كه با موبايل تماس بگيرم اما ... بالاخره كمي صحبت كردم. از جمله با آقاي
دكتر شفيعآبادي و آقاي فرازمند كمي صحبت كردم.
در اين بين ناگهان خانمي از جايش
بلند شد و ضمن اين كه خودش را فرهنگي بازنشسته و همكار معرفي كرد به سربازان
اعتراض كرد كه چرا نميگذاريد يك معلمي كه 30 سال به اين مملكت خدمت كرده با
همكارانش احوال پرسي كند. ما افتخار ميكنيم كه چنين معلمي نمايندهي ما است. كه
من براي آن خانم توضيح دادم كه مشكل از جاي ديگر است و سربازان گناهي ندارند و
براي اين كه سر و صدا بلند نشود از خانمم خواستم كه با آن خانم همكار صحبت كند و
او را در جريان بگذارد. بعد از مدتي پزشك قانوني مرا خواست و چون دو روز قبل هم
آمده بودم بسيار محترمانه با من برخورد كردند و در مورد چشمم پرسيدند كه برايشان
توضيح دادم در اثر فشار خون بالا شبكيه پاره شده است و گفتند ما مينويسيم كه به
بيمارستان خاتمالانبياء نزد متخصص شبكيه ببرند. در سالن با همكاران و نوه و
فرزندم جاهد نشستيم تا مينيبوس آمد. به هر صورت خيلي خوش گذشت.
17/04/89
اي كوهها ما انسانها استقامت و
پايداري را از شما ياد ميگيريم اما با استقامت و پايداري شما را نيز شرمنده ميكنيم.
امروز حفاظت اطلاعات زندان آقاي
خجسته مرا خواست و گفت شما از نظر ما ميتوانيد مرخصي برويد اگر جاهاي ديگر مانع
نشوند. ضمن اين كه گفت شنيدهام كه شما در تلفن گفتهايد كه خجسته زنداني را
شديداً كتك زده است كه من برايش توضيح دادم كه اصولاً من به فرد كاري ندارم كه چه
ميكند من هميشه علت را بيان ميكنم كه چرا چنين شده است و فقط در مورد خودم كه
چگونه رفتار ميكنند براي خانواده يا ديگران بيان ميكنم. كه خودش قبول كرد كه اينها
معلول هستند و شما به معلول كاري نداريد.
بعد از ظهر به همسرم تلفن زدم و
گفتم حفاظت مرا خواسته كه ميتواني مرخصي بروي من زياد جدي نميگيرم شما هم جدي
نگيريد چون يكي از شگردهاي مأمورين اطلاعات است كه وعده ميدهند و عمل نميكنند تا
طرف زجر بكشد.
23/04/89
امروز 9 نفر را اعدام كردند
24/04/89
ميگويند چهار نفر از زندانيان
فرار كردهاند.
26/04/89
همسرم به ملاقاتم آمد- ملاقات
كابين بود مثل اين كه نامهاي كه براي رئيس قوه قضائيه در مورد عدم رعايت حقوق
زندانيان فرستادهام خيلي ....عكس پابند و دستبند و لباس زندانيم را ديدهاند و
گريه كرده اند همسرم به حفاظت زنگ زده است گفتهاند ما با مرخصي آقاي خواستار
موافقت كردهايم. همسرم گفت دادگاه انقلاب گفته است اگر زود آمديد 28/04/89 وگرنه
02/05/89 بياييد تا ببينيم چه نوشتهاند. براي من مهم نيست كه زندان باشم يا آزاد.
من بايد به وظيفهي انساني خودم در هر شرايطي عمل كنم.
27/04/89
آقاي داور نبيل زاده به جرم اقدام
عليه امنيت كه به پنج سال زندان محكوم شده است از قرنطينه به بند 1/6 و به عمومي
چهار آمده است. چون من نمايندهي اتاق هستم ايشان
را در مورد مقررات اتاق در جريان گذاشتم ودر حد توانايي از ايشان پذيرايي
كردم. از 17 نفر طلبهي تاجيك و افغان كه قبلاً ذكر خيرشان بود امروز دو نفرشان
رفتند. من مطالبي دارم كه در بيرون زندان خواهم نوشت.
28/04/89
ميگويند از چهار نفري كه فرار
كرده بودند سه نفر را دستگير كردهاند و به زندان آوردهاند. ميگويند يك نفر از
زندانيان در ملاقات شرعي خواهرش به جاي همسرش آمده و برادرش را گريم كرده و از
زندان بيرون فرستاده است و خودش را گريم كرده و لباس زنداني برادرش را پوشيده كه
در يك مرحله زندانياني را كه به ملاقات رفتهاند به غير از اولخت ميكنند که متوجه
شدهاند اين زن است و او را به بند زنان فرستادهاند. سه نفر ديگر ماهرانه بعد از
عبور از هفت خوان رستم از ديوار زندان به پايين رفتهاند و فرار كردهاند.
امروز دو هندوانه كه گمان ميرود
پنج كيلو وزن بيشتر ندارد به عمومي چهار كه 23 نفر هستيم دادند كه من تكه هندوانهام
را كه حداكثر دويست گرم است به سه قسمت تقسيم كرده ام تا طي سه وعده بخورم.
29/04/89
امروز فروشگاه بعد از هشتاد روز
ميوه براي فروش آورد که مقدار زيادي ميوه خريديم و به دوستان ميگويم ويتامين و
مواد معدني هم چون كروكوديلها كه انرژي آفتاب را گرفته و به حال ميآيند ما هم
بايد ذخيره كنيم كه ممكن است تا هشتاد روز ديگر ميوه نباشد.
30/04/89
به خاطر نفراتي كه از زندان فرار
كرده بودند از اول هفته تلفن نداشتيم و ظاهراً اكنون كه تلفن وصل شده در تمام
بندها از ساعت 2 تلفنها شروع شده است.به همسرم تلفن زدم كه گفت ديروز دفتر آقاي
انوري معاون دادستان و قاضي ناظر زندان بودم كه ايشان گفت شما پيامي كه فرستادهايد
باعث گرفتاري ما شده است چون خط موبايل را فروختهام و صاحبش آمده به من نشان داده
كه خانوادههاي زندانيان چه طور smsهايي ميفرستند. Sms اين بوده است
كه سه گروه پيمانكار بودهاند كه يكي چاله را ميكنده است و دومي لوله را ميخوابانده
است و سومي پر ميكرده و اما گروه اول ميكند و گروه سوم پر می كه عملاً چاله كنده شده. و پر شده ولي كاري مثبت صورت نگرفته
است. يعني منظور همسرم اين بوده است كه از 09/02/89 كه دكتر عمومي به چشم پزشك معرفی
كرده تا كنون. بيناييسنج و بيمارستان دكتر شريعتي و آخرش پزشكي قانوني ديده است
اما پزشكي قانوني كه نوشته است بايد متخصص شبكيهي چشم ببيند، نديده است به هر
صورت آقاي انوري از اين مسأله ناراحت كه همسرم ميگويد خوب شما كه ميتوانيد
دستبند و پابند به من زده و مرا هم به زندان بفرستيد كه ...
همسرم ميگويد
يا آزادش كنيد تا ما درمانش كنيم يا شما او را نزد دكتر متخصص بفرستيد. آقاي انوري
ميگويد دادستاني گفته است آقاي خواستار متنبه نشده است مرخصي نميتواند برود. اگر
فرصتي پيش آمد بقيهاش را بيرون زندان
خواهم نوشت فقط همين قدر بنويسم كه زندان شيرين است و مقاومت شيرينتر است.
31/04/89
امروز صبح ساعت ده صبح خوابيدم كه
ساعت يازده مرا بيدار كردند. از تخت پايين آمدم. چهار نفر بودند كه داخل اتاق آمده
بودند. زندانيان ديگر مرا معرفي كردند كه آقاي خواستار نمايندهي اتاق ميباشد.
همه را ورانداز كردم آقاي نمازي رئيس حفاظت كل زندان را شناختم پرسيدند چند نفر
زنداني خارجي هست؟ گفتم 7 نفر است آقاي ... پرسيد آقاي خواستار در مورد چشمهايت
كاري كردهاند كه گفتم خير تا كنون هيچ كار نكردهاند. گفت پيگيري ميكنم. حدس زدم
كه ايشان بايد اقاي انوري باشد چون از آبان سال گذشته نديده بودم. بعداً زندانيان
گفتند انوري بوده است.
02/05/89
آقاي كاويزنوزدهي به بند ما منتقل
شدند. از دوستان آقاي داور نبیلزاده هستند. با هم هم خرج هستيم. همسرم با پسرم
احمد امروز به ملاقاتم آمدند خيلي خوشحال شدم پسرم احمد گفت كه ما روحيه از شما ميگيريم.
به هر صورت خوشحال شدم كه روحيهي بچههايم خوب است. همسرم گفت نامهاي در مورد
مرخصي و چشمت براي دادستان نوشتهام كه گفتند دوشنبه 04/05/89 بياييد.
04/05/89
تلفن به خانه زدم همسرم گفت نامه
را براي آقاي انوري قاضي ناظر فرستادهاند. و با آقاي انوري صحبت كرديم گفتند ما
آقاي خواستار را به بيرون از زندان جهت معالجه اعزام نخواهيم كرد دكتر به داخل
زندان خواهيم آورد. ظاهراً ايشان گفتهاند كه نامه را براي زندان فكس كردهاند و
شنبه 09/05/89 تلفن بزنيد.
06/05/89
از بهداري زندان به رابط بهداري و
وكيل بند پيغام فرستادهاند كه جواب نامه كه به پزشكي قانوني جهت چشم رفتهايد دست
كيست؟ كه گفتم سربازان نامه را گرفتند و به زندان آوردند. معلوم ميشود كه نامه را
گم كردهاند.
07/05/89
دو نفر از بند ويژهي روحانيت
آوردهاند كه هر دو طلبه و جرمشان قتل است. يكي دوستش را كه او نيز طلبه بوده كشته
و ظاهراً ميگويد چون آدم فاسدي بوده و هنگامي كه به او اعتراض مي کند كه چرا اين
كارها را ميكني ميگويد ميخواهي ترتيب زنت را بدهم كه او را به بيرون شهر برده و
ميكشد.
طلبهي ديگر ظاهراً زنش را كشته و
مشكل رواني دارد او اصلاً قبول ندارد كه كسي را كشته ميگويد جرم من مالي بوده و
بايد آزاد شوم. هر روز لباسهايش را ميپوشد و حاضر شده كه آزاد ميشود اما بعد از
چند ساعتي دوباره لباسهايش را در ميآورد. بعضي مواقع كه زندانيان زياد سر به سرش
ميگذارند ميگويند من يك زن بدكاره را كشتهام. من عالم هستم و ميتوانم آدم
منحرف را بكشم ومن یک مگس را کشته ام.
14/05/89
امروز صبح مرا اعزام كردند اما
نميدانم چرا تا مرحلهي زنجير به پا و دستبند به دست رفتم و سپس ده دقيقه طول
نكشيد كه به سرباز گفتند زنجير و دستبند را باز كنيد. در ابتدا كه مرا وارد سالن
انتظار كردند كه بيش از صد نفر جهت اعزام به دادگاه در آن بودند و دو سرباز مرا
صدا زدند كه هاشم خواستار كيست؟
كه گفتم من!! احساس كردم كه يك
لباس شخصي هم پشت سر سربازها بود كه ميخواست مرا ببيند. نميدانم چه نقشهاي
داشتند!! به هر صورت مرا به بند 1/6 برگرداندند.
16/05/89
امروز ملاقات كابين داشتم همسر و
فرزندم احمد و نوهام پارسا آمده بودند. ابتدا گوشي تلفن را همسرم برداشت ضمن اين
كه نوهام را هم پشت شيشه گذاشتند تا او را ديده و با او از پشت شيشه بازي كنم.
همسرم گفت از اطلاعات زنگ زدهاند كه به اطلاعات بياييد. همسرم گفت به آنها گفتم
امروز روز ملاقات با همسرم است بايد به ديدنش بروم. بعد از چند دقيقه پشت تلفن كه
صبر كردم. گفتند بعداً به شما زنگ خواهيم زد. همسرم با روحيهي بالا ميگفت شايد
مرا هم گرفتند چه وسايلي با خودم ببرم؟ كه به او گفتم دو دست لباس و حوله و لوازم
شخصي را داخل كيف گذاشته و هر موقع تو را خواستند با خودت ببر چون كارهايشان حساب
و كتاب ندارد.
به همسرم گفتم نترس معلمي كه
قبلاً براي سي شاگرد به كلاس ميرفته است اكنون براي هفتاد ميليون به كلاس درس ميرود.
و در اين كلاس درس آزادي و دموكراسي ميدهد. آزادي و دموكراسي از هر اكتشاف و
اختراعي بالاتر است. بزرگترين دستاورد بشريت در طول حياتش آزادي و دموكراسي است.
نوهام كه نزديك بيست ماهش است چه
قدر بازيگوش شده است. يك موقع با دست محكم به شيشه ميزد خسته ميشد با پا به شيشه
ميزد. گوشي را از مادربزرگش ميگرفت فقط گوش ميداد. پارسا جان من تو را خيلي
دوست دارم. قول به تو ميدهم كه ديگر شماها به زندان نرويد. هر چه قدر ديوارهاي
زندان بلند و قطور باشد يك روزي خراب خواهد شد. او نميتوانست مرا ببوسد گوشي تلفن
را ميبوسيد من هم با دستانم براي او بوسه ميفرستادم. فرزندم احمد نيز گفت بابا
ما از شما روحيه ميگيريم. به همسرم گفتم بعد از نزديك سه هفته كه روزنامه تعطيل
بود دوباره برقرار شده است.
17/05/89
امروز اقاي هومن بختآور به بند
1/6 منتقل و به ما پيوست قبلاً اقاي داور نبيلزاده و آقاي كاويزنوزدهي از جامعهي
بهايي و به جرم سازماندهي جامعهي بهائيت به بند 1/6 منتقل شده بودند كه با هر سه
نفرشان هم خرج هستم. ضمن اين كه پدر اقاي بختآور و پدر زن آقاي داور نبيلزاده به
نام سرهنگ وحدت در سال 60 و 63 اعدام شدهاند. و پدرزن / برادر آقاي كاويز نيز در
سال 64 به نام آقاي فيروز پردل اعدام شدهآند من احساس شرم ميكنم كه در پايان قرن
بيستم و ابتداي قرن بيست و يكم كساني را به جرم داشتن ديني غير از دين حاكميت و
انواع اتهامات واهي اعدام يا زنداني كنند. آقاي داور نبيلزاده در سال 62 به مدت
هيجده ماه زنداني بودهاند.
19/05/89
خبر سنگين بود. ساعت 8 شب بود كه
افسر نگهبان در جلو درب 4 عمومي حاضر شد و گفت يكي از آفريقاييها كه قوي است
بيايد. ابراهام ترون اهل آفريقاي جنوبي جلو رفت گفتند نه همان نفري كه خيلي قوي
است. آگاسي اهل غنا داخل توالت بود. آكاسي را صدا زدند. بعد از مدتي او با زيرپوش
و زيرشلواري آمد. چند نفر ديگر را هم براي رد گم كردن از داخل اتاق بيرون بردند
اما بعد از چند دقيقه همه را به غير از آكاسي به داخل اتاق برگرداندند. تلفنها را
ساعت 5 بعدازظهر قطع كردند اما هميشه اعداميها قبل از اعدام به سوئيتهاي بند 1/6
ميآوردند و ما تصور اعدام نداشتيم.
رفيقش پل چيند از نيجريه خيلي
نگران بود. ساعت 9 شب بود كه خبر آمد خارجيها نفهمند آكاسي اعدام شد. همه شوكه شدند
آكاسي كه حكمش نيامده بود چه طور اعدام شد؟!!
داخل اتاق تنش ايجاد شد. همه عصبي
يعني چه، چه طور يك نفر حكمش نيامده بدون خداحافظي بردند اعدام كردند؟!!
براي جلوگيري از تنش بيشتر به همه
گفتم يك سوره قرآن بخوانيم همه نشستند و يك نفر سوره الرحمان را خواند و گريه
كردند.
من مترجم خارجيها بودم براي همه
حكم آمد و تقاضاي تجديدنظر كردند و هر كدام از آنها اعدام داشتند بعد از مدتي
تبديل به حبس ابد شد. اما براي او هيچ وقت حكم نيامد. حتي ده روز قبل به وكيل بند
گفتم نگاه كنيد آيا براي آكاسي حكم نيامده
است. وكيل بند گفت كامپيوتر را چك كردهآيم براي آكاسي حكم نيامده است. بعضيها ميگويند
او احتمالاً قبلاً در ايران زنداني (به همين جرم) بوده است. اما اگر او قبلاً در
ايران زنداني بوده است پس چرا يك كلمه فارسي موقعي که وارد زندان شد و من بودم ياد
نداشت؟! احتمالاً زماني كه او را به دادگاه بردهاند حكمش را بدون اين كه براي او
مترجم بگيرند خوانده و اثرانگشت گرفتهاند ولي درست است؟!!
به هر صورت از نظر من كه اكاسي از
زماني که وارد زندان شد و سپس محاكمه و اعدام شد حضور داشتم غيرقابل قبول است. ميگويند
زماني كه دستبند و پابند به او زده و به پاي چوبهي دار ميبردند بسيار گريه ميكرده
است و حتي بعضي مأمورين هم گريه ميكردهاند. ميگويند به قاضي ناظر تلفن زدهاند
كه اقا اين خارجي را اعدام نكنيد قبول نكرده است.
آكاسي جواني قوي هيكل كه هر موقع
ميخواستم صداي خندهي او را كه خيلي قشنگ ميخنديد بشنوم ميگفتم آكاسي بيا مچ
بگيريم ميگفت شما پاپا پيرمرد او هميشه روزي كه شهرداري نوبت من بود به جای من كار
ميكرد. احترام بزرگترها را بسيار داشت و مرا پاپا صدا ميكرد.
يادش گرامي باد.
بعداً فهميديم كه تعداد اعداميها
شصت و سه نفر مرد و يك زن بوده است. هميشه چهارشنبهها اعدام ميكردند اما اين
دفعه چون پنجشنبه رمضان شروع ميشد يك روز به جلو انداختند و براي غسل و وصيت
نوشتن به بند 1/6 نياوردند. چون زياد بودند مستقيم به سالن اعدام بردند. ميگويند
از سالن 101 بند 5 نزديك چهل نفر اعدام شدند و باز بعدا فهمیدیم که هفتاد و دو نفر
بودند.
20/05/89
گفتم سهشنبه ساعت 5 بعدازظهر با
همسرم تلفني صحبت ميكردم كه تلفن قطع شد و اعدامهاي بسيار وحشتناكي صورت گرفت.
اما صبحح زود به من خبر دادند كه
دادگاه داري. حاضر شدم و طبق معمول موقع سوار شدن به مينيبوس فهميدم كه به پزشكي
قانوني اعزام شدهام. در اين جا لازم است يك نكته بيان كنم چون جزئيات را به خاطر
حفظ اسرار و اين كه خطري متوجه كسي نشود
همين قدر بگويم كه رفتار كاركنان زندان تا پليس و سربازها و كاركنان پزشكي قانوني
و مردم بسيار محترمانه بود. مائو ستونگ ميگويد يك انقلابي بايد هم چون ماهي در
ميان آب در بين مردم باشد من ميگويم يك روشنفكر، يك سياسي، يك ... هم چون موجود
زنده كه به هوا احتياج دارد بايد در بين مردم باشد. به هر صورت درود بر مردم
قهرمان ايران كه قدرشناس هستند. شايد جزئيات را اگر فراموش نكنم و فرصتي پيش آمد
بيان كنم.
در پزشكي قانوني روي صندليهاي
انتظار در كنار سربازها نشسته بودم همسرم با نوهام كه در بغلش خوابيده بود آمد
همسرم از اطلاعات كه 18/05/89 رفته بود برايم گفت كه اطلاعات گفته است چرا شما
آقاي افتخار برزگريان را در خانهتان پناه دادهايد آقاي حيدري بازپرس شش ماه او
را در زندان نگه داشته است كه پدر و مادرش بيايند او را ببرند. مگر او پدر و مادر
ندارد؟ همسرم گفته است شوهرم قرار است هر موقع از زندان آزاد شد پدر و پسر را آشتي
دهد. اطلاعات باغ سبز به همسرم نشان داده كه اگر شما سكوت كنيد ما كاري ميكنيم كه
آقاي خواستار هميشه در خانه باشد و ما ميتوانيم ملاقات شما و همسرتان را حتي در
هتل ترتيب دهيم اطلاعات گفته با راديو و تلويزيونهاي بيگانه مصاحبه نكنيد.
و با VOA كه مصاحبه كرده ايد به شما كمكي نميكند. مأمور
اطلاعات گفته است كي گفته شپش در زندان
وجود دارد كه مرا به ياد يك زنداني به نام احمدشاه كه افغاني بود و در عمومي 2 كه
در طبقهي بالاي سر ما بود و با همين اعداميها اعدام شد ميانداخت كه ميگفت يك
بار تعداد حدود پنجاه شپش از بدنم گرفتم و داخل قوطي سيگار كردم كه ببينم چند روز
زنده ميمانند. اتفاقاً ملاقات حضوري رفتم و فراموش كردم كه دور بيندازم. از
برگشتن كه مرا بازرسي كردند پيدا كردند و مرا به حفاظت و نزد رئيس زندان بردند كه
هدفت چي بوده است گفتم هدفي نداشته ام فقط ميخواستم بدانم تا چند روز شپشها زنده
ميمانند. رئيس زندان گفت تو ميتوانی صد شپش جمع كني؟ گفتم صد شپش در يك روز
تحويل شما ميدهم. موقعي كه وارد اتاق شدم پاكت سيگار را دستم گرفتم و به زندانيان
گفتم كه شپشهايتان را بياوريد كه رئيس زندان خواسته برايش بفرستم. صد شپش كه شد
درش را بسته وبراي رئيس زندان آقاي رئيسيان فرستادم.(تا پنج روز)
نوهام را
از خواب بيدار كردم كمي با او بازي كردم موقع رفتن در كنارم تا خيابان آمد دستش را
دراز كرده بود. همسرم گفت: ميگويد دست مرا بگير، كه به او گفتم با دستبندهاي
آزادي نميتوانم دست تو را بگيرم. از همسرم و نوهام خداحافظي كردم. همان پروندهي
قبليم را پزشكي قانوني تأييد كرد و تعجب كرد كه چگونه پرونده مفقود شده است.
اشتراک در:
پستها (Atom)