شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۴

خـــاطرات روزانه زندان
از.. 18اردیبهشت 89 لغایت 9 تیرماه 89




/02/89/ 18
ا مروز ملاقات حضوري داشتم. دو فرزندم جاهد و احمد وخانم پسرم احمد همراه با نوه‌ي عزيزم پارسا و همسر و خواهرم كه بيرجند معلم بود و امسال بازنشسته شده آمدند. خواهرم از پانصد كيلومتر راه به مشهد آمده بود اما من از هيچ كس نخوسته‌ام كه به ديدنم بيايند. اگر چه آن‌ها افكارم را قبول دارند اما از اين كه خودم را به خطر بيندازم و زندان و ... بيفتم ناراحت مي‌شوند.
به خوبي با همه صحبت مي‌كردم كه خواهرم شروع به نصيحتم كرد. تا مدتي تحمل كردم اما ديگر طاقت نياوردم. به خواهرم گفتم من از شما دعوت نكرده‌ام كه به ملاقاتم بياييد. به همسرم گفتم كه اصلاً به تو اجازه نمي‌دهم كه آدم‌هاي ترسو را به ملاقاتم بياوري. همسرم مرا درك كرد فوري بحث را تغيير داد و گفت باشد. چون قبلاً قرار بود برادر بزرگم به ديدنم بيايد مخصوصاً به همسرم تلفن زدم كه به برادرم بگويد نوبت دكتر دارد و ملاقات ندارد تا برادرم نيايد. اما خواهر كوچكم كه ذكرش رفت آمده بود. خيلي دوست داشتم كه ضمن شنيدن اخبار بيرون كمي با نوه‌ام بازي كنم اما متأسفانه خواهرم ناخودآگاه اين ملاقات حضوري را بر من تلخ كرد. نوبت قبل از من مولوي كمال الدين عثماني با خانواده‌اش (همسر و دو فرزند 5/4 و دو ساله و پدر و مادر و سه خواهرش) ملاقات داشت. مولوي مي‌گفت همه گريه ميكردند و من خودم را محكم گرفتم كه گريه نكنم و زماني كه وقت ملاقات تمام شد فرزند 5/4 ساله‌ام از بغلم پايين نمي‌آمد مي‌گفت بابا به خانه برويم. بابا به خانه برويم، بابا به خانه برويم.
آخر هر گريه آخر خنده‌اي است       مرد آخر بين مبارك بنده ايست
                                                                                    مولانا  
19/02/89
امروز روز عجيبي بود. چون فشارخونم پايين نيامده بود. قرار بود كه امروز مرا دكتر (بهداري) ببرند. موقع رفتن آقاي غفوريان رئيس بند يك نفر از كادر كه ظاهراً  بايد پليس باشد همراه من كرد. در بهداري همه جا با من بود. احساس كردم كه نمي‌خواهند بگذارند با كسي حرف بزنم و يا اين كه يك موقع نوشته‌اي به كسي ندهم. دكتر فشار خونم را گرفت اتفاقاً پايين آمده بود و همان قرص آتنولول 100 را تبديل به دو قرص 50 كرد كه به جاي اين كه يك وعده قرص 50 بخورم در روز دو قرص 50 بخورم و همان مأمور همراه رابط بهداري همه جا با من بود تا اين كه به داخل بند برگشتم.
هنوز ساعتي نبوديم كه ناگهان مسئولين حفاظت آقاي خجسته و بازرسي و تعدادي سرباز به داخل بند ريختند كه بازرسي است. همه را از داخل بند بازرسي  و بیرون كرده و به هواخوري فرستادند اما چون من نماينده ي اتاق بودم گفتند در اتاق باشم. رئيس بازرسي قبلاً خودش را به من معرفي كرده بود كه باجناقش رئيس دانشگاه بيرجند است و شروع كرد به خواندن نوشته‌هاي من و ديگران هم شروع كردند به بازرسي وسايل من و آقاي قابل ضمن اين كه تمام نوشته‌ها را مي‌خواندند،  متوجه شدم كه براي چه بازرسي آمده‌اند اما از زبان خودشان مي‌خواستم بشنوم. نامه‌ي اول را كه براي رئيس زندان نوشته بودم و فقط انگشت نزده بودم و قرار بود شب، هنگام آمار تحويل بدهم كه ديدند عجب نامه‌ي خطرناكي است گفتم امشب قرار است تحويل بدهم و فقط انگشت نزده‌ام اجازه بدهيد كه انگشت بزنم. گفتند نه اصلاً شما هم بيرون برويد وكيل بند هست ضرورتي ندارد كه شما باشيد. هواخوري رفتم و بعد از تقريباً دو ساعت گفتند بازرسي تمام شده است و وقتي كه به داخل بند آمديم تازه داشتند مي‌رفتند كه دستشان فقط دفتر و كاغذ بود كه مي‌بردند گفتم آن نامه را پاكنويس و داخل كاغذ مخصوص زندان نوشته‌ام فقط اثر انگشت باقي مانده اجازه بدهيد نامه را انگشت بزنم بعد ببريد كه گفتند نه و رفتند.تمام وسايل من و اقاي قابل را وسط اتاق ريخته بودند و اگر تكه كاغذ دو سانتي هم روي آن نوشته بودم با خود بردند رسيد پول يك نفر كه سر من كلاه گذاشته بود و خود اقاي خجسته گرفته بود با خود بردند. برگه‌اي داشتم كه شماره‌هاي تلفن را روي آن نوشته بودم با خود بردند. در قرن بيست و يكم اقايان چه افكاري دارند. چون ممكن است اين دفتر به دستشان بيفتد فقط همين قدر بگويم كه پيش‌بيني همه چيز را كرده بودم در اين جا اين شعر مولانا كفايت مي‌كند.
گر از اين دولت نتازي خز خزان
                    اين بهارت را همي آيد خزان
مشرق و مغرب چو تو بس ديده‌اند
                    كه سر ايشان ز تن ببريده‌اند
مشرق و مغرب كه نبود  برقرار
                    چون كنند آخر كسي را پايدار
19/02/89
شديداً مرا زير نظر دارند. تصميم گرفته‌ام كه نكاتي را يادداشت كنم و خاطرات رژيم شاه را بنويسم.
23/02/89
امروز آقاي نمازي رئيس حفاظت كل زندان و رئيس بازداشتگاه اطلاعات و يك نفر ديگر به بند ما يعني چهار عمومي 1/6 آمدند. از كت و شلوار داشتن و مبايل داشتنشان فهميدم كه شخصيت‌هاي مهمي هستند از تنها كسي كه پرسيدند جرمت چيست من بودم. به آن‌ها گفتم كه در اثر فشار خون بالا شبكيه چشمم پاره شده است و دكتر به بينايي سنج معرفي كرده اما اين هفته سوم است كه ظاهراً نيامده. و اگر امروز مرا نبرند كه بينايي‌سنج مرا ببيند مي‌گويم از بيرون اقدام كنند. بعد از ربع ساعت مرا صدا زدند اگر چه نيم ساعتي مرا جلو بند آقاي غفوريان رئيس بند نگه داشت اما سرانجام همراه با رابط بهداري و يك نفر پليس مرا به بهداري فرستادند. و پليس هم اجازه نمي‌داد كه با زنداني ديگر يا پرسنل بهداري صحبت كنم. پليس مي‌گفت من با شما هستم كه با كسي صحبت نكنيد. بينايي سنج مرا معاينه كرد و گفت بيمارستان زندان متخصص چشم ندارد بايد به بيرون از زندان اعزام شويد. بعد ازظهر به همسرم تلفن زدم گفتم تو از بيرون اقدام كن من از داخل زندان اقدام مي‌كنم تا يك چشم‌پزشك مرا معاينه كند.
24/02/89
بهرام كه گور مي‌گرفتي همه عمر     ديدي كه چگونه گور بهرام گرفت
امروز يك مقدار وسايل از قبيل فلاكس چاي و قند و چاي و ميوه و صابون و پياز در اختيار دوست جديدی گذاشتم، بيشترش را بعداً خارج از زندان اگر خداوند عمري داد خواهم نوشت.
مرد حق را در پناه زندگي بايد شناخت
                    دوستان را موقع درماندگي بايد شناخت
زنده را تا زنده است بايد بفريادش رسيد
                    ور نه بر سنگ مزارش آب پاشيدن چه سود
(پروين)
27/02/89
جالب بود تعداد 25 نفر از بند عمومي 3 مشهور به بند قرصي‌ها را به هواخوري آوردند و آن‌ها را لخت كرده و داروي نظافت به آن‌ها زدند و سپس با شلنگ آب سرد آن‌ها را شستند. تمام اين كارها به ابتكار وكيل بند و كمك زندانيان ديگر صورت گرفت. اين زندانيان اكثراً مشكل عقلي و روحي و رواني دارند يا بايد بيمارستان باشند و يا تيمارستان و يا خانه تا از آن‌ها تيمار و پرستاري شود. نمي‌دانم جمهوري اسلامي بر چه اساسي آن‌ها را در زندان نگه داشته است. در داخل اين‌ها افرادي را مي‌شناسم كه ايدز دارند. قيافه‌هاي بسيار لاغر و رنگ و رو رفته كه انسان نگاهشان مي‌كند وحشت میکند ومي‌گويد خدايا چه شده است كه اين‌ها اين گونه شده‌اند. هر موقع آن‌ها را در هواخوري مي‌بيني لباس‌هايشان را در آورده و شپش مي‌كشند. روزی يكي از زندانيان كه وضع بدني بهتري داشت يك تكه چوب كه از جعبه‌ي ميوه افتاده بود برداشته و پنج شش نفر را جلو خود كرده ودور هواخوري مي‌چرخاند و به آن‌ها ميگفت صداي گوسفند در بياوريد و آن‌ها صداي گوسفند در مي‌آوردند. بع بع ...
جالب است زماني كه چوپانشان مي‌نشست بعضي از آن‌ها روي دنده‌ي اتومات افتاده میرفتند و بع بع مي‌كردند. بعضي از اين افراد سكته كرده كه نيم تنشان فلج است. يكي از آن‌ها بيش از بيست سال است كه زنداني است. تعدادي از آن‌ها اصلاً معني آزادي و زندان را ديگر نمي‌فهمند.
01/03/89
امروز ملاقات حضوري داشتم همسر و مادر همسر و خواهر بزرگم كه مشهد زندگي مي‌كند همراه با نوه‌ام كه هنوز 5/1 سالش نشده است آمده بودند.
می دانم همسرم از تحت فشار مي‌‌باشد كه شروع كرد به گريه كردن، حتماً زندان به تو خوش مي‌گذرد كه تلاش نمي‌كني تا به مرخصي بيايي. در جوابش گفتم
گر به گريم آسمان گريان شود     گر بنالم چرخ يارب خوان شود
چشم‌هايم پر از اشك شد اما به خودم اجازه ندادم اشكم سرازير شود.
اشكي كه از براي او (آزادي- خدا) مي‌بارند خلق
                           گوهر است و اشك پندارند خلق
همسرم وضعيت جسميم را مي‌داند. فشار خون بالا كار دستم داد چشم راستم مشخص است كه صدمه ديده است و اين صدمه بيشتر شده و علي‌رغم نامه‌ي اعزام كه به بيرون از زندان بايد اعزام شوم اما نوشدارو بعد از مرگ سهراب خواهد شد چون اكنون بعد از ده روز كه از آن مي‌گذرد هيچ اقدامي صورت نگرفته است. زنداني بايد خودش را به خدا بسپارد.
بودن امثال من در زندان يك سرمايه‌گذاري است براي نسل‌هاي آينده كه آزادي و دموكراسي را بيمه خواهد كرد. به قول مولاناي هندي خدا را شكر كه به مصيبت دچار هستيم اما به معصيت دچار نيستيم. همه‌اش از مشكلات ننويسم كمي هم از شادي ها بنويسم از نوه‌ام كه او را جلو شيشه گذاشته بودند و به او مي‌گفتند بابابزرگ را بغل كن، دست‌هاي كوچكش را باز مي‌كرد كه مرا بغل كند. به او مي‌گفتند بابابزرگ را ببوس. دست كوچكش را روي لب‌هايش مي‌گذاشت و برايم بوسه مي‌فرستاد. با لگد به شيشه مي‌زد كه زندان را حفره كند. به او مي‌گفتم تو زندان را حفره نكن ديگر اميدوارم كه شماها به خاطر آزادي به زندان نيفتيد. ما زندان را حفره كرده‌ايم كه به زندان ... افتاده‌ايم.
آخر هر گريه آخر خنده‌اي است          مرد آخربين مبارك بنده‌اي است
03/03/89
احتياج به تبليغ نيست، بودن من معلم بازنشسته در زندان بزرگ‌ترين تبليغ براي دموكراسي است.
04/03/89
مريض احوال هستم اما خدا را شكر كه چنان نيرويي به من داده و مي‌دهد كه مي‌توانم در مقابل ستمكاران پايداري كنم.
05/03/89
به آقاي قابل مي‌گويم اگر صد NGO وجود داشته باشد و صد هزار تومان داشته باشم به هر كدام به صورت مساوي هزار تومان مي‌دهم.
06/03/89
آقاي دولتخواه وكيل آقاي قابل و من مي‌باشد به اقاي قابل گفته است قاضي ناظر آقاي انوري گفته است خواستار ساكت باشد تا به او مرخصي بدهيم. سكوت؟!!!!
07/03/89
همسرم تلفني روز گذشته با من صحبت كرد گفت نوه‌ام از پشت شيشه‌ي كابين كه ملاقات داشتم چون به او گفته‌اند بابابزرگ را بغل كن و از پشت شيشه نمي‌توانست بابابزرگش را ملاقات و بغل كند هنگام مراجعت به خانه مرتب دست‌هاي كوچكش را باز مي‌كرده است و مي‌گفته است نيست! نيست! كه بغل كنم. بابابزرگ‌ها بايد زندان باشند تا كاري راكه تمام نكردند به پايان برسانند و ديگر نوه‌هايشان به زندان نروند. او هنوز يك و نيم سال هم ندارد.
08/03/89
امروز جهت آزمايش خون مرا به آزمايشگاه بردند. از بند هر موقع به دليلي مرا بيرون مي‌برند حتماً يك نفر پرسنل را نيز همراهم مي‌كنند كه با كسي حرف نزنم و يا نامه‌اي رد و بدل نكنم. يك روز يكي از زندانيان كه مرا مي‌شناخت به مأمور همراهم گفت اين جا با زنداني سياسي هستيد، بيرون چه كار مي‌كنيد؟ و يك روز من به يكي از محافظانم گفتم مثل من بيرون از زندان هزاران نفر هستند.
ساعت 5/12 ظهر حفاظت آقاي عليزاده مرا خواست و گفت ما خبر نداشتيم كه مريض هستيد همسرتان امروز به ما گفته است كه مريض است و بايد به خارج از زندان اعزام شود. من به ايشان گفتم من تمام كارها را كرده‌ام مثل اين كه دارند مرا شكنجه مي‌دهند. من هم خود را به خدا سپرده‌ام كار ديگري نمي‌توانم بكنم. اگر در خانه‌ام بودم يك ساعت نمي‌شد كه خودم را به چشم پزشك مي‌رساندم ولي اكنون بيش از يك ماه است كه پزشك بيمارستان مرا به چشم پزشك معرفي كرده اما خبري نيست. پس من هم خودم را به خدا مي‌سپارم. ساعت 5/1 با همسرم ملاقات كابين داشتم. به همسرم جريان آزمايشگاه و ملاقات با رئيس حفاظت را گفتم. همسرم گفت خيلي با رئيس حفاظت صحبت كرده است كه رفتار شما باعث شده كه فشار خونش بالا رود كه هيچ وقت فشار خون نداشته است و سال 56 در رژيم شاه سرباز و افسر وظيفه بودم يك شب مرا بازداشت كردند.
همسرم از تلفن خانه شهر عجب شير به رئيس پادگان كه داخل پادگان زندگي مي‌كرد رنگ زده بود كه يك زن غريب هستم شوهرم را بازداشت كرده‌ايد فوراً مرا آزد كردند. اما اكنون بيش از يك ماه است كه پزشك بيمارستان نوشته كه چشم پزشك بايد ببيند و شما اجازه نمي‌دهيد. البته همسرم نيز مريض بود اصولاً انسان بازنشست كه مي‌شود انواع بيماري‌ها به سراغش مي‌آيد و در زندان كه بيشتر از بيرون بيماري‌ها به سراغ انسان مي‌آيند ولي چه مي‌شود كرد؟!!!
10/03/89
ده نفر اعدام شدند- جرم مواد مخدر
پيرمردها، پدربزرگ‌ها به هم رسيدند اقاي عبادي و اقاي ميرزايي و اقاي جليلي از اطلاعات منتقل و به زندان وكيل آباد و بند 1/6 آمدند. پدربزرگ ها خسته‌ي جسمي هستند، قرص مي‌خورند، تلوتلو مي‌خورند اما حاضر نيستند كه سهراب را بر زمين گذارند. پدربزرگ‌ها عاشق هستند، عاشق، عاشق. پدربزرگ‌ها قول مي‌دهند كه ديگرنوه‌هايشان به زندان نخواهند رفت.
پدربزرگ‌ها با ترنم مي‌خوانند:
پرسيد يكي كه عاشقي چيست           گفتم كه چو ما شوي بداني
19/03/89
15 نفر اعدام شدند. سه برادر بودند كه دو برادر اعدام شدند و برادر سومي براي دو برادر ديگر وصيت‌نامه مي‌نوشت، به غير از يك نفر که مسن بود بين 27-20 سال سن داشتند. نفر ديگر در بند پنج سالن 102 اتاق 5 با هم بوديم پيرمرد هفتاد وشش سال سن داشت مواد از داخل خانه‌اش گرفته بودند او و پسرش را زنداني كرده بودند. چون دوست نداشت كه بچه‌اش اعدام شود قبول كرده بود كه مواد از اوست. يادم هست او مقالات شرعي هم مي‌رفت.
20/03/89
شب قبل اسم مرا خواندند كه فردا دادگاه داريد. تعجب كردم من كه حكمم را گرفته‌ام چه طور شده كه دادگاه دارم. آقاي قابل مي‌گفت مي‌خواهند به من مرخصي بدهند. گفتم مطمئن هستم كه اين طور نيست. از زندانيان با سابقه پرسيدم گفتند چون نمي‌خواهند بدانيد كه اعزام به بيمارستان شده‌ايد گفته‌اند كه دادگاه داريد. صبح كه شد و مراحل طي شد من و يك نفر ديگر را داخل ميني‌بوس جداگانه كردند. من را ابتدا به بيمارستان طرقبه بردند. امروز نزديك يكصد و سي نفر اعزام به دادگاه داشتند. جالب بود. در بيمارستان با زنجير به پا و دستبند به دست و لباس زنداني همراه با دو سرباز يكي مسلسل به دست اين طرف و آن طرف مي‌بردند كه چشم پزشكي كجاست.
مردم بد نگاه مي‌كردند يك نفر خودش را به من رساند كه قيافه‌ات به مجرم‌ها نمي‌ماند؟! به او گفتم زنداني سياسي هستم به خانواده‌ام زنگ بزن تا بيايند. او زنگ زد. گاه گاهي مي‌فهميدم كه بعضي‌ها دارند عكس مي‌گيرند. امروز همه مردم ايران با اين موبايلها همه خبرنگار شده‌اند بعد از مدتي همسر و يكي از فرزندان و نوه‌ام آمدند چه قدر خوشحال شدم كه نوه‌ام را آورده بودند. روزي كه به زندان آمدم هنوز خودش را نشسته نمي‌توانست بگيرد ولي اكنون مي‌دود. خوب با نوه‌ام بازي كردم. ميني‌بوس دير آمد و در حياط بيمارستان با سربازان و خانواده‌ام نشستيم و يك شكم زردآلو كه پسرم خريد خورديم. با نوه‌ام خيلي بازي كردم ...
27/03/89
به همسرم تلفن زدم. گفت صبح نزد معاون دادستان قاضي ناظر زندان رفتيم. پرسيد كه آقاي خواستار را كه به بيمارستان بيرون زندان اعزام شد (طرقبه بيمارستان شريعتي) شما چه طور خبردار شديد. همسرم گفته خداوند به ما خبر داده است. آقاي انوري مي‌گويند نه شما چه طور خبردار شديد. همسرم گفته براي شما اين قدر اهميت دارد. آقاي انوري گفته بله. همسرم گفته نگاه كنيد بيمارستان چه كسي مريض بوده است. به ما خبر داده است. آقاي انوري گفته امروز هم اقاي خواستار را به بيمارستان اعزام كرده‌اند. به همسرم گفتم من را با آقاي عبادي اشتباه گرفته‌آند. امروز آقاي عبادي همخرج مرا به بيماستان زندان برده‌آند اما همسرم و پسرم به بيمارستان تخصصي چشم پزشكي خاتم‌الانبياء رفته‌اند و مدتي منتظر بوده‌اند كه از من خبر نشده است ، ضمن اين كه سؤالات خوبي در مورد چشم‌هايم كه جلبك‌هايي مي‌بينم پرسيدند. همسرم در مورد مرخصي پرسيده است آقاي انوري گفته است دادستاني مي‌گويد آقاي خواستار متنبه نشده است خنده‌ام گرفت كه من از چه چيز بايد متنبه شوم؟!!
به همسرم گفتم اصلاً انتظار مرخصي نداشته باشيد.
بردن زنداني سياسي با پابند و دستبند ممنوع است. مردم از من عکسی گرفته‌اند و به خانواده‌ام داده‌اند كه پابند و دستبند و لباس زنداني دارم. و همسرم نيز با يك نامه براي رئيس قوه قضائيه فرستاده است. البته معمولاً اين طور نامه‌ها در سطح اينترنت نيز منتشر مي‌شود.
اكثراً غذايم يا ماست و سير است و يا ماست و پياز
به دوستم مي‌گويم يعقوب ليث تو را به ياد چه مي‌اندازد؟
مي‌گويد نان و پياز و به او مي‌گويم كه با نان و پياز استقلال ايران را در مقابل خليفه عباسي مي‌خواست نگه دارد و ما ...
من به ياد كتاب انسان موجود ناشناخته اثر الكسيس كارل مي‌افتم.
07/04/89
خيلي جالب بود مرا پزشكي قانوني بردندكه آيا ديوانه هستم؟
مردم فهميدند كه من معلم و نماينده‌ي معلمان هستم. فوري تلفن گرفتند و به خانه زنگ زدند خيلي جالب بود. همسرم آمد. نسخه ای ازنامه‌اي كه نوشته بودم و برای رئیس قوه ی قضاییه فرستاده بودیم با من بود.... سربازان اين دفعه مواظبم بودند ... دكتر مرا خواست. خودم را معرفي كردم. همان نامه را به دكتر دادم که به خواند ... دکتر جرأت نكرد كه سوال روانشناسي كند. پزشك فهميد كه همسرم بيرون است. به من گفت شما بيرون باشيد، تا با همسر شما صحبت کنم.
بعد از مدتي همسرم آمد. همسرم گفت دكتر گفته با همديگر مشكل نداشته‌ايد گفتم خير. آيا شوهر شما مشكل نداشته است؟ گفتم خير! اگر در اين يكسالي كه زندان بوده است برايش مشكل درست كرده‌اند. دکتر گفت اين نامه درست است اما آدم عاقل جرأت نمي‌كند كه اين طور نامه‌اي بنويسد. همسرم بعد از مدتي رفت كه نامه را بگيرد گفتند ما بر اساس همين نامه جواب مي‌دهيم. براي بار چندم همسرم رفت كه نامه را ندادند و................. بعد از يك سال گيلاس خوردم. خيلي جالب بود. بالاخره ميني‌بوس برگشت و سه سرباز و سه نفر زندانی را به زندان برگرداند. دو نفر ديگر يكي خانم بود و ديگری ظاهراً پانزده ميليون تومان رشوه داده بود مي‌خواستند ببينند در هوشياري رشوه داده يا عقل درستي نداشته است.
متن نامه
رياست محترم قوه قضائيه و زير مجموعه‌ي آن ... تا

رياست محترم بند 1/6 كه من در آن زنداني هستم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر