شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۴

خــاطرات روزانه 
از 9 تیر ماه 89 لغایت 20 امرداد 89

09/04/89
تعجب كردم شب قبل اسم مرا براي دادگاه خواندند. هميشه افراد را به نیت دادگاه مي‌خوانند اما زماني كه به دادگاه يا بيمارستان يا پزشكي قانوني مي‌روند متوجه مي‌شوند كه كجا مي‌روند. مراحل كه طی شد سوار ميني‌بوس .. شدم كه فهميدم به پزشكي قانوني مي‌روم. احساس كردم كه مي‌خواهند مرا ديوانه جلوه دهند كه به پزشكي قانوني مي‌برند. هنوز كمي نشسته بودم كه همسرم همراه نوه‌ام كه در بغلش خوابيده بود پیدا شد، ما سه زندانی همراه شش سرباز در پزشک قانونی بوديم. قبلاً يكي از سربازها گفت كه پرونده‌ را به دفتر پزشكي قانوني داده‌اند گفته‌اند خانواده‌اش هم بايد باشد بقيه‌اش باشد بعداً ...
هسرم آمد داخل سالن انتظار رانگاه كرد مرا نديد فوراً برگشت به سرباز گفتم همسرم است بگوييد بيايد. همسرم آمد. چه قدر خوشحال شديم. اهميت نداشت كه به پاهايم زنجير و به دستانم دستبند بود و لباس زنداني داشتم و ديگر عادت كرده بوديم نوه‌ام بيدار شد. از داخل جيبش با دستان كوچكش به من مغز بادام مي‌داد. سربازها در ابتدا جلوگيري مي‌كردند كه مقداري ميوه گرفته بودند بخورم. اما بعد از مدتي اجازه دادند و يك شكم زردآلو خوردیم. بعد از مدتي دو نفر از همكاران كانون صنفي فرهنگيان آقاي لطفي نيا و اقاي ناقدي آمدند. آن‌ها مرا با پابند و دستبند و لباس زنداني كه ديدند خواستند گريه كنند من هم نزديك بود بزنم زير گريه اما به زحمت خودم را كنترل كردم. بعد از احوالپرسي و پرسيدن حال ساير زندانيان همكار، از جمله آقاي رسول بوداغي، آقاي بهشتي، اقاي باغاني و اقاي باقري و آقاي اسلامي از كرج به اصل مطلب كه تو چرا تقاضاي عفو نمي‌كني رفتيم. دوستان استدلال مي‌كردند كه عفو حق تو هست و اين يك ماده‌ي قانوني است كه زندانی نصف زندانيش را كه كشيد تقاضاي آزادي مي‌كند. من براي دوستان استدلال كردم كه اولاً حقم بوده است كه بعد از دو ماه به من مرخصي بدهند چرا اكنون كه يك سال از زندانم گذشته است به من مرخصي نداده‌اند؟!! 2- بعد از سه الي 4 ماه حق من بوده است كه به بند باز بروم.
در بند باز زنداني ساعت شش صبح خارج شده و شب ساعت 8 خودش را معرفي مي‌كند. از طرفي اجازه ندادند كه در بند مشاوره‌ي 2 باشم كه مبادا به دوستان تلفن زده و يا روي ساير زندانيان اثر بگذارم. و بند 1/6 زير نظر مستقيم حفاظت اطلاعات زندان است. از طرفي با تقاضا ندادن براي عفو شديداً بر روي معلمان و ساير مردم اثر مثبت مي‌گذارد. و چهارم اين كه اكنون ياد گرفته‌ام كه از داخل زندان .... دارد.
دو همكار با همكاران ديگر مرتب تماس مي‌گرفتند كه اكنون با خواستار در پزشكي قانوني هستيم. اگر چه سربازان مانع مي‌شدند كه با موبايل تماس بگيرم اما ... بالاخره كمي صحبت كردم. از جمله با آقاي دكتر شفيع‌آبادي و آقاي فرازمند كمي صحبت كردم.
در اين بين ناگهان خانمي از جايش بلند شد و ضمن اين كه خودش را فرهنگي بازنشسته و همكار معرفي كرد به سربازان اعتراض كرد كه چرا نمي‌گذاريد يك معلمي كه 30 سال به اين مملكت خدمت كرده با همكارانش احوال پرسي كند. ما افتخار مي‌كنيم كه چنين معلمي نماينده‌ي ما است. كه من براي آن خانم توضيح دادم كه مشكل از جاي ديگر است و سربازان گناهي ندارند و براي اين كه سر و صدا بلند نشود از خانمم خواستم كه با آن خانم همكار صحبت كند و او را در جريان بگذارد. بعد از مدتي پزشك قانوني مرا خواست و چون دو روز قبل هم آمده بودم بسيار محترمانه با من برخورد كردند و در مورد چشمم پرسيدند كه برايشان توضيح دادم در اثر فشار خون بالا شبكيه پاره شده است و گفتند ما مي‌نويسيم كه به بيمارستان خاتم‌الانبياء نزد متخصص شبكيه ببرند. در سالن با همكاران و نوه‌ و فرزندم جاهد نشستيم تا ميني‌بوس آمد. به هر صورت خيلي خوش گذشت.
17/04/89
اي كوه‌ها ما انسان‌ها استقامت و پايداري را از شما ياد مي‌گيريم اما با استقامت و پايداري شما را نيز شرمنده مي‌كنيم.
امروز حفاظت اطلاعات زندان آقاي خجسته مرا خواست و گفت شما از نظر ما مي‌توانيد مرخصي برويد اگر جاهاي ديگر مانع نشوند. ضمن اين كه گفت شنيده‌ام كه شما در تلفن گفته‌ايد كه خجسته زنداني را شديداً كتك زده است كه من برايش توضيح دادم كه اصولاً من به فرد كاري ندارم كه چه مي‌كند من هميشه علت را بيان مي‌كنم كه چرا چنين شده است و فقط در مورد خودم كه چگونه رفتار مي‌كنند براي خانواده يا ديگران بيان مي‌كنم. كه خودش قبول كرد كه اين‌ها معلول هستند و شما به معلول كاري نداريد.
بعد از ظهر به همسرم تلفن زدم و گفتم حفاظت مرا خواسته كه مي‌تواني مرخصي بروي من زياد جدي نمي‌گيرم شما هم جدي نگيريد چون يكي از شگردهاي مأمورين اطلاعات است كه وعده مي‌دهند و عمل نمي‌كنند تا طرف زجر بكشد.
23/04/89
امروز 9 نفر را اعدام كردند
24/04/89
مي‌گويند چهار نفر از زندانيان فرار كرده‌اند.
26/04/89
همسرم به ملاقاتم آمد- ملاقات كابين بود مثل اين كه نامه‌اي كه براي رئيس قوه قضائيه در مورد عدم رعايت حقوق زندانيان فرستاده‌ام خيلي ....عكس پابند و دستبند و لباس زندانيم را ديده‌اند و گريه كرده اند همسرم به حفاظت زنگ زده است گفته‌اند ما با مرخصي آقاي خواستار موافقت كرده‌ايم. همسرم گفت دادگاه انقلاب گفته است اگر زود آمديد 28/04/89 وگرنه 02/05/89 بياييد تا ببينيم چه نوشته‌اند. براي من مهم نيست كه زندان باشم يا آزاد. من بايد به وظيفه‌ي انساني خودم در هر شرايطي عمل كنم.
27/04/89
آقاي داور نبيل زاده به جرم اقدام عليه امنيت كه به پنج سال زندان محكوم شده است از قرنطينه به بند 1/6 و به عمومي چهار آمده است. چون من نماينده‌ي اتاق هستم ايشان  را در مورد مقررات اتاق در جريان گذاشتم ودر حد توانايي از ايشان پذيرايي كردم. از 17 نفر طلبه‌ي تاجيك و افغان كه قبلاً ذكر خيرشان بود امروز دو نفرشان رفتند. من مطالبي دارم كه در بيرون زندان خواهم نوشت.
28/04/89
مي‌گويند از چهار نفري كه فرار كرده بودند سه نفر را دستگير كرده‌اند و به زندان آورده‌اند. مي‌گويند يك نفر از زندانيان در ملاقات شرعي خواهرش به جاي همسرش آمده و برادرش را گريم كرده و از زندان بيرون فرستاده است و خودش را گريم كرده و لباس زنداني برادرش را پوشيده كه در يك مرحله زندانياني را كه به ملاقات رفته‌اند به غير از اولخت مي‌كنند که متوجه شده‌اند اين زن است و او را به بند زنان فرستاده‌اند. سه نفر ديگر ماهرانه بعد از عبور از هفت خوان رستم از ديوار زندان به پايين رفته‌اند و فرار كرده‌اند.
امروز دو هندوانه كه گمان مي‌رود پنج كيلو وزن بيشتر ندارد به عمومي چهار كه 23 نفر هستيم دادند كه من تكه هندوانه‌ام را كه حداكثر دويست گرم است به سه قسمت تقسيم كرده ام تا طي سه وعده بخورم.
29/04/89
امروز فروشگاه بعد از هشتاد روز ميوه براي فروش آورد که مقدار زيادي ميوه خريديم و به دوستان مي‌گويم ويتامين و مواد معدني هم چون كروكوديل‌ها كه انرژي آفتاب را گرفته و به حال مي‌آيند ما هم بايد ذخيره كنيم كه ممكن است تا هشتاد روز ديگر ميوه نباشد.
30/04/89
به خاطر نفراتي كه از زندان فرار كرده بودند از اول هفته تلفن نداشتيم و ظاهراً اكنون كه تلفن وصل شده در تمام بندها از ساعت 2 تلفن‌ها شروع شده است.به همسرم تلفن زدم كه گفت ديروز دفتر آقاي انوري معاون دادستان و قاضي ناظر زندان بودم كه ايشان گفت شما پيامي كه فرستاده‌ايد باعث گرفتاري ما شده است چون خط موبايل را فروخته‌ام و صاحبش آمده به من نشان داده كه خانواده‌هاي زندانيان چه طور smsهايي مي‌فرستند. Sms اين بوده است كه سه گروه پيمانكار بوده‌اند كه يكي چاله را مي‌كنده است و دومي لوله را مي‌خوابانده است و سومي پر مي‌كرده و اما گروه اول مي‌كند و گروه سوم پر می كه عملاً  چاله كنده شده. و پر شده ولي كاري مثبت صورت نگرفته است. يعني منظور همسرم اين بوده است كه از 09/02/89 كه دكتر عمومي به چشم پزشك معرفی كرده تا كنون. بينايي‌سنج و بيمارستان دكتر شريعتي و آخرش پزشكي قانوني ديده است اما پزشكي قانوني كه نوشته است بايد متخصص شبكيه‌ي چشم ببيند، نديده است به هر صورت آقاي انوري از اين مسأله ناراحت كه همسرم مي‌گويد خوب شما كه مي‌توانيد دستبند و پابند به من زده و مرا هم به زندان بفرستيد كه ...
همسرم مي‌گويد يا آزادش كنيد تا ما درمانش كنيم يا شما او را نزد دكتر متخصص بفرستيد. آقاي انوري مي‌گويد دادستاني گفته است آقاي خواستار متنبه نشده است مرخصي نمي‌تواند برود. اگر فرصتي پيش آمد بقيه‌اش  را بيرون زندان خواهم نوشت فقط همين قدر بنويسم كه زندان شيرين است و مقاومت شيرين‌تر است.
31/04/89
امروز صبح ساعت ده صبح خوابيدم كه ساعت يازده مرا بيدار كردند. از تخت پايين آمدم. چهار نفر بودند كه داخل اتاق آمده بودند. زندانيان ديگر مرا معرفي كردند كه آقاي خواستار نماينده‌ي اتاق مي‌باشد. همه را ورانداز كردم آقاي نمازي رئيس حفاظت كل زندان را شناختم پرسيدند چند نفر زنداني خارجي هست؟ گفتم 7 نفر است آقاي ... پرسيد آقاي خواستار در مورد چشم‌هايت كاري كرده‌اند كه گفتم خير تا كنون هيچ كار نكرده‌اند. گفت پيگيري مي‌كنم. حدس زدم كه ايشان بايد اقاي انوري باشد چون از آبان سال گذشته نديده بودم. بعداً زندانيان گفتند انوري بوده است.
02/05/89
آقاي كاويزنوزدهي به بند ما منتقل شدند. از دوستان آقاي داور نبیل‌زاده هستند. با هم هم خرج هستيم. همسرم با پسرم احمد امروز به ملاقاتم آمدند خيلي خوشحال شدم پسرم احمد گفت كه ما روحيه از شما مي‌گيريم. به هر صورت خوشحال شدم كه روحيه‌ي بچه‌هايم خوب است. همسرم گفت نامه‌اي در مورد مرخصي و چشمت براي دادستان نوشته‌ام كه گفتند دوشنبه 04/05/89 بياييد.
04/05/89
تلفن به خانه زدم همسرم گفت نامه را براي آقاي انوري قاضي ناظر فرستاده‌اند. و با آقاي انوري صحبت كرديم گفتند ما آقاي خواستار را به بيرون از زندان جهت معالجه اعزام نخواهيم كرد دكتر به داخل زندان خواهيم آورد. ظاهراً ايشان گفته‌اند كه نامه را براي زندان فكس كرده‌اند و شنبه 09/05/89 تلفن بزنيد.
06/05/89
از بهداري زندان به رابط بهداري و وكيل بند پيغام فرستاده‌اند كه جواب نامه كه به پزشكي قانوني جهت چشم رفته‌ايد دست كيست؟ كه گفتم سربازان نامه را گرفتند و به زندان آوردند. معلوم مي‌شود كه نامه را گم كرده‌اند.
07/05/89
دو نفر از بند ويژه‌ي روحانيت آورده‌اند كه هر دو طلبه و جرمشان قتل است. يكي دوستش را كه او نيز طلبه بوده كشته و ظاهراً مي‌گويد چون آدم فاسدي بوده و هنگامي كه به او اعتراض مي کند كه چرا اين كارها را مي‌كني مي‌گويد مي‌خواهي ترتيب زنت را بدهم كه او را به بيرون شهر برده و مي‌كشد.
طلبه‌ي ديگر ظاهراً زنش را كشته و مشكل رواني دارد او اصلاً قبول ندارد كه كسي را كشته مي‌گويد جرم من مالي بوده و بايد آزاد شوم. هر روز لباس‌هايش را مي‌پوشد و حاضر شده كه آزاد مي‌شود اما بعد از چند ساعتي دوباره لباس‌هايش را در مي‌آورد. بعضي مواقع كه زندانيان زياد سر به سرش مي‌گذارند مي‌گويند من يك زن بدكاره را كشته‌ام. من عالم هستم و مي‌توانم آدم منحرف را بكشم ومن یک مگس را کشته ام.
14/05/89
امروز صبح مرا اعزام كردند اما نمي‌دانم چرا تا مرحله‌ي زنجير به پا و دستبند به دست رفتم و سپس ده دقيقه طول نكشيد كه به سرباز گفتند زنجير و دستبند را باز كنيد. در ابتدا كه مرا وارد سالن انتظار كردند كه بيش از صد نفر جهت اعزام به دادگاه در آن بودند و دو سرباز مرا صدا زدند كه هاشم خواستار كيست؟
كه گفتم من!! احساس كردم كه يك لباس شخصي هم پشت سر سربازها بود كه مي‌خواست مرا ببيند. نمي‌دانم چه نقشه‌اي داشتند!! به هر صورت مرا به بند 1/6 برگرداندند.
16/05/89
امروز ملاقات كابين داشتم همسر و فرزندم احمد و نوه‌ام پارسا آمده بودند. ابتدا گوشي تلفن را همسرم برداشت ضمن اين كه نوه‌ام را هم پشت شيشه گذاشتند تا او را ديده و با او از پشت شيشه بازي كنم. همسرم گفت از اطلاعات زنگ زده‌اند كه به اطلاعات بياييد. همسرم گفت به آن‌ها گفتم امروز روز ملاقات با همسرم است بايد به ديدنش بروم. بعد از چند دقيقه پشت تلفن كه صبر كردم. گفتند بعداً به شما زنگ خواهيم زد. همسرم با روحيه‌ي بالا مي‌گفت شايد مرا هم گرفتند چه وسايلي با خودم ببرم؟ كه به او گفتم دو دست لباس و حوله و لوازم شخصي را داخل كيف گذاشته و هر موقع تو را خواستند با خودت ببر چون كارهايشان حساب و كتاب ندارد.
به همسرم گفتم نترس معلمي كه قبلاً براي سي شاگرد به كلاس مي‌رفته است اكنون براي هفتاد ميليون به كلاس درس مي‌رود. و در اين كلاس درس آزادي و دموكراسي مي‌دهد. آزادي و دموكراسي از هر اكتشاف و اختراعي بالاتر است. بزرگ‌ترين دستاورد بشريت در طول حياتش آزادي و دموكراسي است.
نوه‌ام كه نزديك بيست ماهش است چه قدر بازيگوش شده است. يك موقع با دست محكم به شيشه مي‌زد خسته مي‌شد با پا به شيشه مي‌زد. گوشي را از مادربزرگش مي‌گرفت فقط گوش مي‌داد. پارسا جان من تو را خيلي دوست دارم. قول به تو مي‌دهم كه ديگر شماها به زندان نرويد. هر چه قدر ديوارهاي زندان بلند و قطور باشد يك روزي خراب خواهد شد. او نمي‌توانست مرا ببوسد گوشي تلفن را مي‌بوسيد من هم با دستانم براي او بوسه مي‌فرستادم. فرزندم احمد نيز گفت بابا ما از شما روحيه مي‌گيريم. به همسرم گفتم بعد از نزديك سه هفته كه روزنامه تعطيل بود دوباره برقرار شده است.
17/05/89
امروز اقاي هومن بخت‌آور به بند 1/6 منتقل و به ما پيوست قبلاً اقاي داور نبيل‌زاده و آقاي كاويزنوزدهي از جامعه‌ي بهايي و به جرم سازمان‌دهي جامعه‌ي بهائيت به بند 1/6 منتقل شده بودند كه با هر سه نفرشان هم خرج هستم. ضمن اين كه پدر اقاي بخت‌آور و پدر زن آقاي داور نبيل‌زاده به نام سرهنگ وحدت در سال 60 و 63 اعدام شده‌اند. و پدرزن / برادر آقاي كاويز نيز در سال 64 به نام آقاي فيروز پردل اعدام شده‌آند من احساس شرم مي‌كنم كه در پايان قرن بيستم و ابتداي قرن بيست و يكم كساني را به جرم داشتن ديني غير از دين حاكميت و انواع اتهامات واهي اعدام يا زنداني كنند. آقاي داور نبيل‌زاده در سال 62 به مدت هيجده ماه زنداني بوده‌اند.
19/05/89
خبر سنگين بود. ساعت 8 شب بود كه افسر نگهبان در جلو درب 4 عمومي حاضر شد و گفت يكي از آفريقايي‌ها كه قوي است بيايد. ابراهام ترون اهل آفريقاي جنوبي جلو رفت گفتند نه همان نفري كه خيلي قوي است. آگاسي اهل غنا داخل توالت بود. آكاسي را صدا زدند. بعد از مدتي او با زيرپوش و زيرشلواري آمد. چند نفر ديگر را هم براي رد گم كردن از داخل اتاق بيرون بردند اما بعد از چند دقيقه همه را به غير از آكاسي به داخل اتاق برگرداندند. تلفن‌ها را ساعت 5 بعدازظهر قطع كردند اما هميشه اعدامي‌ها قبل از اعدام به سوئيت‌هاي بند 1/6 مي‌آوردند و ما تصور اعدام نداشتيم.
رفيقش پل چيند از نيجريه خيلي نگران بود. ساعت 9 شب بود كه خبر آمد خارجي‌ها نفهمند آكاسي اعدام شد. همه شوكه شدند آكاسي كه حكمش نيامده بود چه طور اعدام شد؟!!
داخل اتاق تنش ايجاد شد. همه عصبي يعني چه، چه طور يك نفر حكمش نيامده بدون خداحافظي بردند اعدام كردند؟!!
براي جلوگيري از تنش بيشتر به همه گفتم يك سوره قرآن بخوانيم همه نشستند و يك نفر سوره الرحمان را خواند و گريه كردند.
من مترجم خارجي‌ها بودم براي همه حكم آمد و تقاضاي تجديدنظر كردند و هر كدام از آن‌ها اعدام داشتند بعد از مدتي تبديل به حبس ابد شد. اما براي او هيچ وقت حكم نيامد. حتي ده روز قبل به وكيل بند گفتم  نگاه كنيد آيا براي آكاسي حكم نيامده است. وكيل بند گفت كامپيوتر را چك كرده‌آيم براي آكاسي حكم نيامده است. بعضي‌ها مي‌گويند او احتمالاً قبلاً در ايران زنداني (به همين جرم) بوده است. اما اگر او قبلاً در ايران زنداني بوده است پس چرا يك كلمه فارسي موقعي که وارد زندان شد و من بودم ياد نداشت؟! احتمالاً زماني كه او را به دادگاه برده‌اند حكمش را بدون اين كه براي او مترجم بگيرند خوانده و اثرانگشت گرفته‌اند ولي درست است؟!!
به هر صورت از نظر من كه اكاسي از زماني که وارد زندان شد و سپس محاكمه و اعدام شد حضور داشتم غيرقابل قبول است. مي‌گويند زماني كه دستبند و پابند به او زده و به پاي چوبه‌ي دار مي‌بردند بسيار گريه مي‌كرده است و حتي بعضي مأمورين هم گريه مي‌كرده‌اند. مي‌گويند به قاضي ناظر تلفن زده‌اند كه اقا اين خارجي را اعدام نكنيد قبول نكرده است.
آكاسي جواني قوي هيكل كه هر موقع مي‌خواستم صداي خنده‌ي او را كه خيلي قشنگ مي‌خنديد بشنوم مي‌گفتم آكاسي بيا مچ بگيريم مي‌گفت شما پاپا پيرمرد او هميشه روزي كه شهرداري نوبت من بود به جای من كار مي‌كرد. احترام بزرگترها را بسيار داشت و مرا پاپا صدا مي‌كرد.
يادش گرامي باد.
بعداً فهميديم كه تعداد اعدامي‌ها شصت و سه نفر مرد و يك زن بوده است. هميشه چهارشنبه‌ها اعدام مي‌كردند اما اين دفعه چون پنج‌شنبه رمضان شروع مي‌شد يك روز به جلو انداختند و براي غسل و وصيت نوشتن به بند 1/6 نياوردند. چون زياد بودند مستقيم به سالن اعدام بردند. مي‌گويند از سالن 101 بند 5 نزديك چهل نفر اعدام شدند و باز بعدا فهمیدیم که هفتاد و دو نفر بودند.
20/05/89
گفتم سه‌شنبه ساعت 5 بعدازظهر با همسرم تلفني صحبت مي‌كردم كه تلفن قطع شد و اعدام‌هاي بسيار وحشتناكي صورت گرفت.
اما صبحح زود به من خبر دادند كه دادگاه داري. حاضر شدم و طبق معمول موقع سوار شدن به ميني‌بوس فهميدم كه به پزشكي قانوني اعزام شده‌ام. در اين جا لازم است يك نكته بيان كنم چون جزئيات را به خاطر حفظ اسرار و  اين كه خطري متوجه كسي نشود همين قدر بگويم كه رفتار كاركنان زندان تا پليس و سربازها و كاركنان پزشكي قانوني و مردم بسيار محترمانه بود. مائو ستونگ مي‌گويد يك انقلابي بايد هم چون ماهي در ميان آب در بين مردم باشد من مي‌گويم يك روشنفكر، يك سياسي، يك ... هم چون موجود زنده كه به هوا احتياج دارد بايد در بين مردم باشد. به هر صورت درود بر مردم قهرمان ايران كه قدرشناس هستند. شايد جزئيات را اگر فراموش نكنم و فرصتي پيش آمد بيان كنم.
در پزشكي قانوني روي صندلي‌هاي انتظار در كنار سربازها نشسته بودم همسرم با نوه‌ام كه در بغلش خوابيده بود آمد همسرم از اطلاعات كه 18/05/89 رفته بود برايم گفت كه اطلاعات گفته است چرا شما آقاي افتخار برزگريان را در خانه‌تان پناه داده‌ايد آقاي حيدري بازپرس شش ماه او را در زندان نگه داشته است كه پدر و مادرش بيايند او را ببرند. مگر او پدر و مادر ندارد؟ همسرم گفته است شوهرم قرار است هر موقع از زندان آزاد شد پدر و پسر را آشتي دهد. اطلاعات باغ سبز به همسرم نشان داده كه اگر شما سكوت كنيد ما كاري مي‌كنيم كه آقاي خواستار هميشه در خانه باشد و ما مي‌توانيم ملاقات شما و همسرتان را حتي در هتل ترتيب دهيم اطلاعات گفته با راديو و تلويزيون‌هاي بيگانه مصاحبه نكنيد.
و با VOA كه مصاحبه كرده ايد به شما كمكي نمي‌كند. مأمور اطلاعات  گفته است كي گفته شپش در زندان وجود دارد كه مرا به ياد يك زنداني به نام احمدشاه كه افغاني بود و در عمومي 2 كه در طبقه‌ي بالاي سر ما بود و با همين اعدامي‌ها اعدام شد مي‌انداخت كه مي‌گفت يك بار تعداد حدود پنجاه شپش از بدنم گرفتم و داخل قوطي سيگار كردم كه ببينم چند روز زنده مي‌مانند. اتفاقاً ملاقات حضوري رفتم و فراموش كردم كه دور بيندازم. از برگشتن كه مرا بازرسي كردند پيدا كردند و مرا به حفاظت و نزد رئيس زندان بردند كه هدفت چي بوده است گفتم هدفي نداشته ام فقط مي‌خواستم بدانم تا چند روز شپش‌ها زنده مي‌مانند. رئيس زندان گفت تو مي‌توانی صد شپش جمع كني؟ گفتم صد شپش در يك روز تحويل شما مي‌دهم. موقعي كه وارد اتاق شدم پاكت سيگار را دستم گرفتم و به زندانيان گفتم كه شپش‌هايتان را بياوريد كه رئيس زندان خواسته برايش بفرستم. صد شپش كه شد درش را بسته وبراي رئيس زندان آقاي رئيسيان فرستادم.(تا پنج روز)

نوه‌ام را از خواب بيدار كردم كمي با او بازي كردم موقع رفتن در كنارم تا خيابان آمد دستش را دراز كرده بود. همسرم گفت: مي‌گويد دست مرا بگير، كه به او گفتم با دستبندهاي آزادي نمي‌توانم دست تو را بگيرم. از همسرم و نوه‌ام خداحافظي كردم. همان پرونده‌ي قبليم را پزشكي قانوني تأييد كرد و تعجب كرد كه چگونه پرونده مفقود شده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر